جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

گفتگو با سنگ سنگ خاوران (۹)

لينك به منبع:
مهشید رزاقی

مهشید رزاقی


نهمین شماره‌ی این منظومه پیش روی شماست. این منظومه با مطالعه‌ی اخبار قتل‌عام سی هزار زندانی سیاسی مجاهد در سال 67 نوشته شده. و در آن بعد از شرح ماجراهای چگونگی غصب حاکمیت مردم توسط خمینی، به شرح زمینه‌های قتل‌عام و سپس، پایداریهای زندانیان بر سر آرمانشان پرداخته می‌شود.

انتخاب مهشید رزاقی آن یکی مهشید رزاقی به نام
دوره‌ی زندان وی گشته تمام
لیک آزادش نمی‌کردند باز
مانده‌بود او در اسارت بس دراز
بود محبوب همه بازیکنان
زان که ورزشکار بود و قهرمان
مردم تجریش بر آزادی‌اش
منتظر بودند و روز شادی‌اش
لیک شیخش گفت در بیدادگاه:
«پیش پای تو گذارم من دو راه
رو به مسجد فاش برگو این بیان
که مجاهد نیستم ای مردمان
یا، سر تو بر سر دار آورم
من ازین قتل تو کی عار آورم؟»
آن جوانمرد دلیر قهرمان
دور بود از ننگ شرط شیخکان
گفت: «بر من یک نفس بی‌عشق خویش
عار باشد تا کشم در سینه بیش
دار بر این قامتم زیبنده‌تر
تا کنم خم پیش این دجال سر»
هشتم مرداد گوهردشت بود
گام او در راه بی‌برگشت بود
قول لم‌یرتاب دانی زان کیست؟
عزم بی‌برگشت می‌دانی که چیست؟
مجاهد بی‌بازگشت
باز کن قرآن و برخوان آیه را
تا شناسی آفتاب و سایه را
مؤمن آن باشد که ایمان آورد
فدیه‌ی ایمان خود جان آورد
برنگردد از رهش در روز سخت
ایستد در پیش توفان چون درخت
این همان معنای صدق صادق است
امتحان قلب و عشق عاشق است
آن که بذل جان نماید در جهاد
نیست سست و لرزلرزان در نهاد
این بود معنای جمله زندگان
در ره ایمان، جهادی جانفشان
فکرها بسیار هست اندر جهان
ای بسا گفتار هست اندر جهان
لیک فکری هست چون دُر پر بها
جان دهد عاشق به راهش بی‌ابا
فکر عالی می‌رود بالا ز دار
هم از آن سکو زند از اوج، جار
دار باشد نردبان فکر نیک
پله پله می‌رود آن ذکر نیک
جان عیسا از صلیب آواز داد
جلجتا آن فکر را پرواز داد
پلکان عشق حلاج است دار
همچو سکو می‌پرد از این گذار
جان شدن جان
جان ما از فکر می‌گیرد شرف
زان که انسان راست در دنیا هدف
پیکری کز فکر خالی باشد، آن
پوستی بر گوشت هست و استخوان
صدهزاران جان به جانداران رسد
لیک جان کی بر مقام جان رسد؟
خون چو با اندیشه‌ای ترکیب شد،
جان به عشق و آرمان ترغیب شد،
گوشت، از یمن هدف جان می‌شود
صاحب اندیشه، انسان می‌شود
گر بگیری فکر را از جان کس
باز آن جان گوشت گردد زان سپس
لیک آن اندیشه را باشد بها
شرط آن عهد است و پیمان و وفا
صدق باید داشت با پیمان خون
تا شود جان از شمار مؤمنون
چون که لم‌یرتاب باشی در وفا
«صادقون» ت خواند قرآن خدا
قهرمانی گشت مهشید از شرف
سر به داری گشت در راه هدف
احمدی هم بود از این خاندان
یک برادر از شمار عاشقان
ظالم او را هم به قتل آورده ‌بود
خانمان را با غمش آزرده ‌بود
داستان رنج پدر مهشید رزاقی
لیک بشنو از پدر، کز این غمان
سالها می‌دوخت بر در دیدگان
تا که مهشیدش رها گردد ز بند
بیند او آزادی آن دلپسند
چار سال از قتل او بد بی‌خبر
بر در زندان شیخان در به در
عاقبت چون آن شهادت را شنید
ناگهان از غصه جان از وی رهید
مرگ فرزندش بر او سنگین نشست
از غم فرزند سرتاپا شکست
شعر می‌گفت آن پدر یک روزگار
گاهگاهی پیش هر کس بود یار
بیتی از وی یادگاری مانده ‌بود
هم به جمع دوستانش خوانده‌ بود
ک» آن‌که نامش تا قیامت باقی است
شاعر قرن اتم رزاقی است»
این زمان هم نام او باقی شده
نام او رسواگر طاغی شده
قصه‌ها هست از پدرها بیشمار
هم ز مادرها حکایت رنجبار
کز غم و اندوه فرزند شهید
جان ز جسم خسته‌ی ایشان پرید
خیز و در هر شهر و هر وادی بگرد
بشنو از هر خاندان صد شرح درد
این قلم یارای گفتن چون کند؟
در قلم جای مرکب خون کند!؟
صدهزاران برگ سرخ آید پدید
برگها پر گردد از خون شهید
شاید این گلهای سرخ دشتها
وین شقایها گه گلگشت ها
برگهای یاد آن دلدارهاست
بر دل هر یک نگر! پرچم بپاست
م. شوق
*** ادامه در بخش دهم ***.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر