جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

عبدالعلی معصومی: طبله عطار 17 آبان, 1396 پزشک نیکوکار دکتر مرتضی شیخ

لينك به منبع:
 
 
دکتر مرتضی شیخ در سال ۱۲۸۶ شمسی در تهران به دنیا آمد.
دوران کودکی و تحصیلی خود را تا سطح مدرسۀ عالی طبّ در همان شهر گذراند و با درجۀ دکترای طبّ فارغ التّحصیل شد. پس از پایان تحصیلاتش به خدمت سربازی احضار شد. بخشی از دورۀ سربازی اش را در سیستان و بلوچستان گذراند و در همین دوره موفّق به تأسیس بیمارستان دولتی شد که مردم محروم سیستان و بلوچستان بتوانند از خدمات رایگان درمانی بهره مند شوند.
دکتر شیخ در اواخر دورۀ سربازی از طریق «بهداری» به مشهد منتقل شد و از آن پس تا پایان عمر پربارش در آن شهر اقامت گزید.
در طی دوران طبابت در مشهد، محدودیت میزان خدمات رسانی، دکتر را بر آن داشت تا در نقاط محروم شهر چندین مطبّ برپا کند. این مطبّها را ابتدا در میدان شهرداری امروز و سپس در نقاط محروم دیگری چون محله سرشور، فلکه برق و محله نوغان تأسیس کرد.
دکتر شیخ در پاسخ این سؤال دکتر حسین خدیوجم که می پرسد: چرا فقط در نقاط محروم مطب زده اید؟ می گوید: چون مردم امکان آمدن به مطب مرا ندارند و ایاب و ذهاب ایجاد هزینه می کند لذا من به میان آنها رفته ام.
خاطره یی دیگر از دکتر خدیوجم: روزی در مطب دکتر بودم و او برای بیمارانش آب پاچه تجویز می‌کرد. از ایشان پرسیدم چرا به ‌جای سوپ جوجه، آب پاچه تجویز می‌کنید؟ ایشان گفتند: چون برای جبران ضعف بدن بیمار مانند سوپ جوجه مؤثر است و مهم ‌تر آن‌که پاچۀ گوسفند ارزان است.
دکتر شیخ از مردم پولی نمی‌گرفت و هر کس هرچه می‌خواست توی صندوق کوچکی که کنار میزش بود، می‌ انداخت و چون حق ویزیت دکتر ۵ ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان)، اکثر مواقع، مراجعانی که بی پول بودند، سر فلزی نوشابه را به جای پنج ریالی به داخل صندوق می انداختند که صدایی شبیه انداختن پول از آن شنیده می‌شد.
دختر دکتر شیخ می‌گوید: پدر مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سر نوشابه ‌های فلزی بود!
با تعجّب گفتم: «پدر، بازی ‌تان گرفته؟ چرا سر نوشابه ‌ها را می‌شویید؟» و پدر جوابی داد که اشکم را درآورد: «دخترم، مردمی که مراجعه می‌کنند باید از سر نوشابه ‌های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سر نوشابه‌ های تمیز را آخر شب در اطراف مطب می‌ ریزم تا مردمی که فردا به مطب مراجعه می‌کنند، از اینها که تمیزند استفاده کنند. آخر بعضی‌ها‌ خجالت می‌کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیندازند».
خاطره یی از یک سبزی ‌فروش: زمانی که دکتر در «محله سرشور » مطب باز کرده بود، من هنوز ایشان را نمی‌شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من می‌آمد و قیمت سبزی‌ها را یادداشت می‌کرد اما خرید نمی‌کرد. پس از چند روز حوصله ‌ام سر رفت و با کمی پرخاش به او گفتم: «مگر تو بازرسی که هر روز می ‌آیی و وقت مرا می‌گیری؟»
 وی گفت: «خیر، من دکتر شیخ هستم و قیمت سبزیجات را برای آن می‌پرسم تا ارزان ‌ترین آنها را برای بیماران خودم تجویز کنم».
 
- روزی در اواخر عمر که دکتر در بستر بیماری بود و همان‌جا هم بیمار می‌دید، یکی از فرزندان وی به ایشان پیشنهاد کرد حداقل ویزیت را ۵ تومان کنید. دکتر در جواب گفت: «عزیزم! من یا دیوانه ‌ام یا پیغمبرم. اگر دیوانه ‌ام که با دیوانه کاری نمی‌ توانید بکنید، و اگر پیغمبرم بی‌خود می‌کنید به پیغمبر خدا دستور می‌دهید».
- روزی مردی از دکتر سؤال می‌کند: «شما چرا با این سن و خستگی ناشی از کار، از موتورسیکلت استفاده می‌کنید؟» دکتر در جواب می‌گوید: «منزل مریض‌هایی که من به عیادتشان می ‌روم آن‌ قدر پیچ در پیچ است و کوچه ‌های تنگ دارد که هیچ ماشینی از آن نمی ‌تواند عبور کند. بنابراین مجبورم با موتور به عیادتشان بروم».
 
(بیمارستان دکتر شیخ در مشهد)
 
«جمشید قشنگ» که دربارۀ دکتر مرتضی شیخ تحقیقاتی کرده است در این زمینه می نویسد: «دکتر شیخ پزشک مشهدی که بیش از آن که به عنوان یک طبیب حاذق شناخته شود، در حافظه تاریخی مشهد یادآور روحیه خدمت‌گذاری و خیرخواهی است...
 ایشان حدود شش، هفت مَحکمه (=مطب) در سطح مشهد داشته ‌اند: داخل منزل خودش در خیابان سنایی؛ بالای داروخانه آفتاب در میدان مجسمه؛ داخل کوچه سرشور، نزدیک فلکه برق و داخل کوچه "سرحوضو"ی پایین‌خیابان. در تَپُل‌محله هم حدود پنج جا به‌ عنوان محکمه دکتر وجود دارد که به‌ نظر من مربوط به سال‌های مختلف فعالیت ایشان است. جای دیگری هم که گفته می‌شود کوچه کنار "مسجد حاجی‌سرکه" در خیابان خواجه‌ربیع است.
 از مصاحبه‌ شونده دیگری هم شنیدم که ایشان در منطقه طلّاب هم محکمه داشته ‌اند. حتی زمان رفتن دکترشیخ به محکمه‌ ها، به‌محض این که بیماری در خیابان دکتر را صدا می‌ کرده، دکتر می‌ایستاده و نسخه بیمار را صادر می‌کرده است؛ آن‌هم روی هر کاغذی.
 
در یکی از محلات قدیمی مشهد، رفتم کوچه حسین باشی. آنجا سر صحبت را با پیرمردی بازکردم. صحبت دکتر شیخ را به میان آوردم دختر پیرمرد وارد بحث ما شد و حکایتی را درباره دکترشیخ برای من تعریف کرد. دختر گفت: "مطلبی را که من تعریف می‌کنم از مادرم شنیده ‌ام. قضیه مربوط به زمانی است که من یک‌ ساله بودم و برادرم سه ‌ساله. ما ساکن روستای مقصودآباد قوچان بودیم. مادرم تعریف می‌کرد که من و برادرم مریض شده بودیم، طوری‌که چشمان برادرم باز نمی‌شد. شرایط خوبی هم از نظر مالی نداشتیم، ولی چاره‌ یی نبود و باید برای درمان به مشهد می‌ آمدیم. برای همین همراه مادرم ٤٠روز در مشهد ساکن شدیم. این ٤٠ روز پول مسافرخانۀ ما را دکترشیخ داده و به مادرم گفته بود: "بچه‌های تو باید زنده بمانند و زنده هم خواهند ماند. هر زمانی هم که مشکلی داشتی می‌ توانی در تمام روز به خانه من مراجعه کنی". مادرم می‌گفت: حتی همان غذایی که برادرم می‌خورد، دکترشیخ تهیه کرده بود. ما بعد از ٤٠روز خوب شدیم و به مقصودآباد برگشتیم. از آن به ‌بعد هر وقت مادرم می‌خواست برای ما قصه بگوید، اول قصه دکترشیخ را می‌گفت. مادر به ما می‌گفت: شما بچه‌های دکتر شیخ هستید".

 داستان تابلویی از دکتر شیخ که استاد قدیر صبّاغیان در آخرین روزها و آخرین ساعات عمرش آن را ترسیم کرد:
من مدتی در بخش تاریخ شفاهی آستان‌قدس رضوی با مرحوم ‌قدیر صباغیان، استاد برجسته نقاشی، گفتگو می ‌کردم. در همین حین یک روز قضیه موزه دکتر شیخ را برای ایشان مطرح کردم و ایشان هم قول دادند که تابلویی از چهره دکترشیخ بکشند. من هم خیلی خوشحال شدم که اثری هم از این استاد زبردست که با یک واسطه، شاگرد کمال‌الملک است، به موزه ما تقدیم می‌شود. برای همین مجموعه‌ یی از عکس‌های دکترشیخ را که از نوه‌ اش گرفته بودم، برای ایشان بردم.
مدتی گذشت و مصاحبه‌ های ما به ‌دلیل بیماری استاد صبّاغیان ادامه پیدا نکرد. اواخر بهمن [۱۳۵۵] بود. من با خودم فکر کردم شاید تابلوی دکتر به‌ سبب مریضی استاد تا بعد از عید به تأخیر بیفتد، ولی متأسّفانه یک شب استاد طالبی، شاگرد مرحوم صباغیان با من تماس گرفت و خبر درگذشت استاد را [ در سنّ ۶۹ سالگی] به من داد. با شنیدن این خبر درحقیقت من دو تا غم داشتم؛ اول، غم از دست‌دادن استاد صباغیان و دوم هم به ‌نتیجه‌نرسیدن تابلوی دکترشیخ.
فردای آن روز رفتیم مراسم تشییع. مراسم در حرم انجام شد و من برای رفتن به بهشت‌رضا سوار ماشین برادر مرحوم شدم. توی مسیر هم کلّی دربارۀ چهار جلسه مصاحبه ایشان در مرکز تاریخ شفاهی صحبت شد و من در همین حین به برادر ایشان گفتم: یادش بخیر. قرار بود استاد تابلویی را برای موزه دکترشیخ بکشد، ولی اجل به ایشان مهلت نداد...
 یک‌هو برادر مرحوم صباغیان گفت: دیروز برادرم گفت باید این تابلو را قبل از مرگ تمام کنم و تمامش کرد.
 
من توی ماشین زدم زیر گریه. برادر استاد گفت: ما به هیچ‌کدام از وسایل ایشان دست نزده ‌ایم. بعد از ظهر برویم و شما از این اثر فیلمبرداری کن.
از سر مزار که برگشتیم، رفتیم منزل مرحوم و دیدیم درست است؛ تابلوی دکتر شیخ به پایان رسیده است.
مرحوم صباغیان در آخرین روز عمرش خیلی زودتر از سایر روزها، ساعت شش ‌و نیم ‌هفت صبح برای تکمیل تابلوی دکترشیخ پشت میز کار نشسته بود. خانواده پرسیده بودند که چه اتّفاقی افتاده است. ایشان هم جواب داده بود: من قول داده ‌ام این تابلو را قبل از مرگم تمام کنم.
تابلوی دکترشیخ بعد از ظهر تمام شده و ایشان همان روز توی آمبولانس یا داخل خود بیمارستان از دنیا رفته بودند». ‌
 
(«شهرآرا آنلاین»، داستان دکتر مرتضی شیخ، ۳۰بهمن ۱۳۹۳).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر