جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

داستان شاعری که شعر از او قهر کرد

لينك به منبع:


در سفری در جاده‌ای به شاعری می‌رسیم شعر با او قهر کرده و تنهایش گذاشته. می‌پرسیم چی شده؟ می‌گوید شعر به من گفت: تو آدم صمیمی نیستی. تو از من به‌عنوان یک وسیله استفاده می‌کنی.
می‌پرسیم آیا بین شخص شاعر و شعر او رابطه‌یی هست؟
می‌گوید صددرصد. عین یک دوست. شما با دوست خودتان چه رابطه‌یی دارید؟ اگر به او نارو بزنید چه‌کار می‌کند؟
می‌پرسیم: شعر چه جور آدمی است.
می‌گوید: شعر خیلی آدم خوبی است. فقط کمی زودرنج است. همین که ناصادقی ببیند قهر می‌کند. ولی اگر صفا و صمیمیت ببیند خیلی وفادار و پایبند می‌شود و بهترین چیزهای خودش را تقدیم شاعر می‌کند. بعضی از ما آدمها اینطوری هستیم که به هم که می‌رسیم می‌گوییم خیلی ارادت داریم. اما همین که از هم جدا شدیم به همراهمان می‌گوییم ولش کن بابا!… خیال کرده کسی هست. فلان طور است. بهمان طور است. اما شعر، اینجور آدم نمی‌خواهد. صاف و صمیمی می‌خواهد.
می‌گوییم مگر شما با شعر چه کاری کردی؟
می‌گوید: از گلی در شعرم اسم بردم که اصلاً آن گل را ندیده بودم! یعنی دروغ گفتم. خواستم پیش مردم به‌عنوان شاعری زیبایی پرست جلوه کنم.
ـ بعد چی شد؟
بعد شعر گفت: چند تا اسم گل بلد هستی؟
گفتم گل سرخ. گل یاس، گل لاله عباسی
گفت: گل یاس چه شکلی هست که در شعر به‌کار بردی؟
گفتم: تا به‌حال گل یاس ندیده‌ام. بعد هم او قهر کرد و رفت. گفت تو ناصادقی.
گفتیم خب! تجربه‌ات چیست از این رفتار.
گفت: اتفاقاً شعر همان جا قهر می‌کند که حس می‌کند که از او می‌خواهیم مثل یک کالا، سوء‌استفاده کنیم.
گفتیم حالا چه‌کار باید بکنی که شعر دوباره با تو دوست شود.
گفت یک شعر می‌نویسم. در آن می‌گویم:
با پوزش از گلهای باغچه
که نامشان را نیاموخته‌ایم
من شاعری بی‌سوادم.
چرا که تنها نام سه گل را می‌دانم
و تا به‌حال دهها بار
از کودک همسایه پرسیده‌ام: کلاس چندمی آقاجان؟
و او دهها بار گفته است کلاس دوم
اما، من بی‌حمیت، ده باره فراموش کرده‌ام.
و حال که شعر من از من رمیده است.
پی می‌برم که کودک همسایه، چقدر حالش از سؤال‌های تصنعی‌ام، به هم خورده است.
من شاعری ناصادقم.
چرا که می‌خواهم، از شعر مانند نردبان گوشه دیوار بالا روم
تا قد و قامتم
از شاعر محله ما بلندتر بنماید. »
 
همان جا ایستاده‌ایم و شاعر دارد شعرش را می‌خواند که می‌بینیم شعر دارد برمی‌گردد.
می‌گوید:
بخشیدنی هستی! وقتی که صادقی
ستودنی هستی! وقتی که زشتی خود را بلند، ادا می‌کنی
گمنام باش و نفوذ کننده!
به نفوذ بیندیش! نه به نمود!
به تاثیر! نه موثر
مسابقه شعر، مهمل‌ترین چیز دنیاست.
چرا که شاعر، یعنی کسی که تنبلی‌اش می‌آید، عارش می‌آید از کسی جلو بزند.
و خوب می‌داند، که آن که از او پیشتر دویده، عاشق‌تر است و خسته
به نفس نفس افتاده،
که عشق نیرویش می‌دهد.
 
شاعر می‌ایستد اشک ریزان مقابل شعرش
قرار! قرار آشتی ما!
قسم به جان تو ای شعر:
دروغ، اولین چیزیست که از تمامی شعرهایم
پاک می‌کنمش.

از مهدی جمالی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر