جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

دلنوشته خانم شعله پاكروان ( مادر ريحانه جباري)


iran spring 6 85b24
چه کنم با خانه ای که هر چه میخواهم شادی را دوباره تجربه کند اما نمیشود
دو روز گذشته فریدون بی قرار بود . از زمین و زمان بهانه میگرفت . در سی سال زندگی مشترک چنین حالی از او ندیده بودم . دیشب تا صبح طول و عرض خانه را قدم میزد . فکرم همه جا رفت بجز چیزی که درونش را به اشوب کشانده . ساعتی ست که حال و روزش را برایم میگوید . مرد جملات کوتاه و کلمات مختصر ، عاقبت به زبان آمد .
بین هق هق و ناله هایش جمله ای گفت و زار زد . چیزی که ناامیدی اش را نشانم داد : خدایا حق این بچه رو تو بگیر . جون منو بگیر . اشک امانش نمیداد . شانه های لرزانش را مالش دادم شاید ارام شود . بی تاب تر میشد . مینالید . روله روله . باورم نمیشود این همان کوهی است که پشتیبانم بود در تلاطم امواج سهمگین زندگی . بهانه گیری های دو روز گذشته چنان گیجم کرده بود که با دو سه نفر در میان گذاشتم . از پیشنهاد قرص و دارو و مراقبت های ویژه شنیدم . اما هیچکس نگفت که این رفتار ناگهانی ممکن است ناشی از دل تنگ باشد برای دختری که او را پدر کرد در 29 سالگی . خودش به زبان آورد که دو سه روز است آتش گرفته دل لامروتم . صورتش رهایم نمیکند . در حالیکه اشک امانم نمیداد پرسیدم چند سالگی اش ؟ با دست اشاره کرد که همه ی سن و سالهایش . از نوزادی تا روز آخر . به او گفتم آرام باش عزیز دلم . کسانی هستند و بودند که همین تلخی را با چند فرزند تجربه کردند . گریه اش شدیدتر شد . که پس خدا کجاست ؟ چرا باید چنین آشوبی در تن آدمها باشد بی هیچ نتیجه ای ؟ دادرس کجاست ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر