لينك به منبع:
«هنگامی
که نویسندۀ این سطور جویای احوال مربّی و معلم بزرگوار خود سید محمد
اشرفزاده بود تا پس از مدتی مسافرت و دوری به خدمتش شتابد، از درگذشت این
مرد شریف آگاهی یافت و از این خبر ناگهانی، سخت، اندوهگین شد. به خصوص
که وی بر بنده حق تعلیم و تربیت بسیار داشت و هیچگاه مهربانیها و
بزرگواریهای او از یادم نرفته است.
دریغ
که آن خدمتگزار مؤمن و حقیقی فرهنگ اینک در دل خاک خفته است و این شاگرد
ناچیز و ارادتمند، به جای برخورداری از دیدار او، باید به قول بیهقی قلم
را لختی بر وی بگریاند و او را به همگنان بهتر بشناساند، چه یاد نیکان را
زنده باید داشت.
سرگذشتِ زندگانی مرحوم محمد اشرفزاده در چند کلمه خلاصه میشود: عمری در کمال درستی و تقوی با قناعت زیستن و در راه اشاعۀ فرهنگ بی هیچگونه خودنمایی و خودستایی کوشیدن و سرانجام در گوشۀ عزلت درگذشتن.
دوران حیات او از سال ۱۲۸۳ هجری شمسی در مشهد آغاز شد و در خردادماه سال ۱۳۴۳ پایان پذیرفت.
از اول فروردینماه ۱۳۰۷ بود که با ماهی صد و بیست ریال حقوق به سِمَت معلمیِ دبستان شاهرضای ذُکور به خدمت فرهنگ درآمد و از اسفندماه ۱۳۱۳ به مدیریت و آموزگاری دبستان دولتی نمرۀ ۳ (عنصری) منصوب شد.
مرحوم اشرفزده در عین اشتغال به آموزگاری از ادامۀ تحصیل بازنماند و اندک اندک توانست پس از مدتی آموزگاری و مدیری دبستان در مشهد و فریمان و نمایندگی فرهنگ در آنجا، به دبیری دبیرستان شاهرضای مشهد برسد و بعد این خدمت را سالها در دبیرستان فیوضات ادامه داد تا این که از تاریخ بیست و سوم اردیبهشتماه ۱۳۴۰ پس از سی و سه سال خدمت به فرهنگ به تقاضای خود بازنشسته شد.
بگذریم از این که خدمات وی در این دوران مکرّر مورد قدردانی واقع شده حتی از طرف فرهنگ خراسان پیشنهاد اعطای مدال علمی به او کرده اند، اما نکتۀ مهمتر، پرهیزگاری و ایمان و خداپرستی این مرد شریف و درجۀ علاقۀ او به خدمت و بزرگواریهایی است که از او دیده ام و به یاد دارم. و اکنون به ذکر یک دو نمونه اکتفا می شود تا ارزش واقعی خدمات وی اندکی روشن گردد، ارزشی که به مراتب گرانقدرتر و والاتر از مضمون نامه های رسمی و یکنواخت و اوراق گنگ و فراوان پرونده های اداری است و در آنها نمیگنجد.
هنگامی که بنده در دبستان عنصری مشهد تحصیل میکردم مرحوم محمد اشرفزاده معلم ریاضیات و مدیر دبستان بود. در سال ۱۳۱۶ مقرّر شد که در پانزدهم بهمنماه هر سال، که مصادف با جشن تأسیس دانشگاه تهران بود، به شاگردان اول آموزشگاهها جوایزی داده شود. در آن هنگام من دانشآموز سال چهارم دبستان بودم. روز پانزدهم بهمنماه که قرار بود به دبیرستان فردوسی، محل جشن، برای جایزه گرفتن بروم نخست طبق دستور شادروان اشرفزاده به دبستان عنصری رفتم. ولی آن روزها به قدری برف و باران آمده و راه ما از دبستان عنصری تا دبیرستان فردوسی، که از کوچه های بسیار خرابِ حوالی خندق میگذشت، چندان گل آلود بود که من به واسطۀ خردسالی و کوچک اندامی به هیچ وجه نمیتوانستم آن راه را طی کنم. وسایل نقلیه هم فراوان یا در اختیار نبود.
مرحوم اشرفزاده که دلش نمیخواست یکی از شاگردان او از تشویقی که مقرّر بود، محروم شود، از دبستان عنصری تا دبیرستان فردوسی در میان آن همه گل و لای و در آن راههای دشوار با وجود فراز و نشیب فراوانِ مَعبر خندق مرا چون فرزند خویش در تمام راه بر دوش گرفت و هر دم سخنی میگفت و به نوعی سرگرمم میداشت.
آن روز در ذهن کودکانۀ خود میاندیشیدم و تعجّب میکردم که چه طور ممکن است مدیر مدرسه یی شاگردش را بر دوش ببرد! و به کلّی دست و پای خود را گم کرده بودم. امّا حالا سالهاست که قدر این بزرگواری را نیک میدانم و متوجه شده ام که وی آن سخنان طیبتآمیز را میگفت که من از آن حال به درآیم و از قرارگرفتن بر دوش مدیر مدرسۀ خود احساس ناراحتی نکنم.
ارزش این رفتار انسانی را مقایسۀ آن با روش برخی مربّیان دیگر روشن میکند و خوانندگان محترم خود این تفاوت را خوب درمییابند.
اگر امروز بنده تا حدی بتوانم مطالب خود را بگویم و در جایی سخنرانی کنم یا درس خویش را به روشنی بیان نمایم، همه را مرهون تربیت اولیّۀ مرحوم اشرفزاده میدانم. زیرا او بود که از کلاس دوم دبستان مرا در انجمنهای دبستانهای مختلف به سخنرانی وادار میکرد.
در آن ایام چندان خُردسال و کوچک بودم که وقتی پشت میز سخنرانی میایستادم، حاضران مرا نمیدیدند و برای رفع این اشکال ناچار چهارپایه یی زیر پایم میگذاشتند که سر و گردنم از بالای میز خطابه دیده شود.
مرحوم اشرفزاده برای تقویت روحیۀ من و تشویقم به سخنرانی همواره میگفت: "وقتی میخواهی سخنرانی کنی، فرض کن که ابداً کسی در مجلس ننشسته است. هر طور دلت میخواهد منظور خود را بگو و اگر اشتباهی کردی، معذرتی بخواه و آن را تصحیح کن".
بدین ترتیب مرا با سخنرانی آشنا کرد و بدین کار عادتم داد و خیال هر نوع اضطراب را از خاطرم زدود.
در کلاس سوم دبستان بودم که مرحوم اشرفزاده مرا مأمور تصدّی کتابخانۀ دبستان فرمود و از همان وقت ذوق مطالعه و کتاب خواندن و با کتاب زندگی کردن را در بنده تقویت نمود و اگر امروز به صحبت کتاب مفتخرم، این دولت را او نصیبم کرد.
برای آنکه به کتاب خواندن وادارم کند، میگفت: کسی که متصدّی کتابخانۀ آموزشگاه است باید اکثر کتابها را خود خوانده یا با آنها آشنا باشد.
پرسشهای مداوم او از وضع کتابخانۀ مدرسه و عدد مراجعان و احساس مسئولیّتی که در من پدید آورده بود، سبب شده بود که در آن سن فکر و ذکرم همه متوجه کتابهای کتابخانه باشد و تشویق او مرا بیشتر به کار و مطالعه برمیانگیخت.
شادروان اشرفزاده میگفت: "اگر خطّت خوب باشد، خواهی توانست کارنامه های دانشآموزان را بنویسی" و من بدین شوق میکوشیدم هرچه خوشتر بنویسم. چنانکه کارنامۀ سال سوم ابتدایی بنده به خط خودم است. زیرا به دستور او برخی از کارهای دفتری آموزشگاه را انجام میدادم و پاکنویسی بعضی از نامه ها را عهده دار بودم.
درجۀ احترام دانش آموزان نسبت به مرحوم اشرفزاده فوق العاده بود. وی در تدریس شیوه هایی خاص داشت و این موضوع در نفوذ کلام و حیثیت وی در نظر شاگردان تأثیر فراوان میکرد. از جمله آنکه در درس حساب وقتی دانشآموزی میگفت نتوانسته است مسأله یی را حل کند،مرحوم اشرفزاده میپرسید: صورت مسأله چه بوده و راه هایی که برای حل آن اندیشیده و به نتیجه نرسیده است، کدام است؟ زیرا وی معتقد بود کسی که میگوید نتوانسته است مسأله یی را حل کند،لا اقل اصول موضوع را در خاطر داشته باشد و راه هایی را که به ذهنش رسیده است، بیان کند.
به این ترتیب وقتی دانش آموزان خود را به جواب دادن به این سؤالها مجبور میدیدند، به جای آنکه فقط صورت مسأله را به خاطر بسپارند و در مقام سؤال شرح دهند، ناگزیر بهتر آن میدیدند که در باب راه حل آن فکری کنند و چه بسا که به حل مسائل موفق میشدند و همین اندیشیدن و به نتیجه رسیدن منظور معلم بزرگوار ما بود و بقیۀ کارها شیوه هایی برای رسیدن به این هدف.
مراتب ایمان و علاقه مندی مرحوم اشرفزاده به کار خود و اهتمامی فوق العاده که در انجام دادن وظیفه داشت و نفوذ کلام و احترام و شخصیت او در میان شاگردان و درجۀ خداپرستی و پرهیزگاری اش از حوصلۀ این مختصر بیرون است.
نویسندۀ این سطور در دوران زندگی خود همواره یاد مرحوم اشرفزاده را در مقام مربّی یی بزرگ در خاطر گرامی داشته است و یقین دارد شاگردان ارادتمند او بسیارند. خداوند در پناه عنایت خود او را بیامرزد که زودتر از هرکس به ما آموخت: ملاّشدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!»
(«برگهایی در آغوش باد»، جلد دوّم، تهران، انتشارات طوس، بهمن ۱۳۵۶، صفحه ۸۲۱تا ۸۲۶).
سرگذشتِ زندگانی مرحوم محمد اشرفزاده در چند کلمه خلاصه میشود: عمری در کمال درستی و تقوی با قناعت زیستن و در راه اشاعۀ فرهنگ بی هیچگونه خودنمایی و خودستایی کوشیدن و سرانجام در گوشۀ عزلت درگذشتن.
دوران حیات او از سال ۱۲۸۳ هجری شمسی در مشهد آغاز شد و در خردادماه سال ۱۳۴۳ پایان پذیرفت.
از اول فروردینماه ۱۳۰۷ بود که با ماهی صد و بیست ریال حقوق به سِمَت معلمیِ دبستان شاهرضای ذُکور به خدمت فرهنگ درآمد و از اسفندماه ۱۳۱۳ به مدیریت و آموزگاری دبستان دولتی نمرۀ ۳ (عنصری) منصوب شد.
مرحوم اشرفزده در عین اشتغال به آموزگاری از ادامۀ تحصیل بازنماند و اندک اندک توانست پس از مدتی آموزگاری و مدیری دبستان در مشهد و فریمان و نمایندگی فرهنگ در آنجا، به دبیری دبیرستان شاهرضای مشهد برسد و بعد این خدمت را سالها در دبیرستان فیوضات ادامه داد تا این که از تاریخ بیست و سوم اردیبهشتماه ۱۳۴۰ پس از سی و سه سال خدمت به فرهنگ به تقاضای خود بازنشسته شد.
بگذریم از این که خدمات وی در این دوران مکرّر مورد قدردانی واقع شده حتی از طرف فرهنگ خراسان پیشنهاد اعطای مدال علمی به او کرده اند، اما نکتۀ مهمتر، پرهیزگاری و ایمان و خداپرستی این مرد شریف و درجۀ علاقۀ او به خدمت و بزرگواریهایی است که از او دیده ام و به یاد دارم. و اکنون به ذکر یک دو نمونه اکتفا می شود تا ارزش واقعی خدمات وی اندکی روشن گردد، ارزشی که به مراتب گرانقدرتر و والاتر از مضمون نامه های رسمی و یکنواخت و اوراق گنگ و فراوان پرونده های اداری است و در آنها نمیگنجد.
هنگامی که بنده در دبستان عنصری مشهد تحصیل میکردم مرحوم محمد اشرفزاده معلم ریاضیات و مدیر دبستان بود. در سال ۱۳۱۶ مقرّر شد که در پانزدهم بهمنماه هر سال، که مصادف با جشن تأسیس دانشگاه تهران بود، به شاگردان اول آموزشگاهها جوایزی داده شود. در آن هنگام من دانشآموز سال چهارم دبستان بودم. روز پانزدهم بهمنماه که قرار بود به دبیرستان فردوسی، محل جشن، برای جایزه گرفتن بروم نخست طبق دستور شادروان اشرفزاده به دبستان عنصری رفتم. ولی آن روزها به قدری برف و باران آمده و راه ما از دبستان عنصری تا دبیرستان فردوسی، که از کوچه های بسیار خرابِ حوالی خندق میگذشت، چندان گل آلود بود که من به واسطۀ خردسالی و کوچک اندامی به هیچ وجه نمیتوانستم آن راه را طی کنم. وسایل نقلیه هم فراوان یا در اختیار نبود.
مرحوم اشرفزاده که دلش نمیخواست یکی از شاگردان او از تشویقی که مقرّر بود، محروم شود، از دبستان عنصری تا دبیرستان فردوسی در میان آن همه گل و لای و در آن راههای دشوار با وجود فراز و نشیب فراوانِ مَعبر خندق مرا چون فرزند خویش در تمام راه بر دوش گرفت و هر دم سخنی میگفت و به نوعی سرگرمم میداشت.
آن روز در ذهن کودکانۀ خود میاندیشیدم و تعجّب میکردم که چه طور ممکن است مدیر مدرسه یی شاگردش را بر دوش ببرد! و به کلّی دست و پای خود را گم کرده بودم. امّا حالا سالهاست که قدر این بزرگواری را نیک میدانم و متوجه شده ام که وی آن سخنان طیبتآمیز را میگفت که من از آن حال به درآیم و از قرارگرفتن بر دوش مدیر مدرسۀ خود احساس ناراحتی نکنم.
ارزش این رفتار انسانی را مقایسۀ آن با روش برخی مربّیان دیگر روشن میکند و خوانندگان محترم خود این تفاوت را خوب درمییابند.
اگر امروز بنده تا حدی بتوانم مطالب خود را بگویم و در جایی سخنرانی کنم یا درس خویش را به روشنی بیان نمایم، همه را مرهون تربیت اولیّۀ مرحوم اشرفزاده میدانم. زیرا او بود که از کلاس دوم دبستان مرا در انجمنهای دبستانهای مختلف به سخنرانی وادار میکرد.
در آن ایام چندان خُردسال و کوچک بودم که وقتی پشت میز سخنرانی میایستادم، حاضران مرا نمیدیدند و برای رفع این اشکال ناچار چهارپایه یی زیر پایم میگذاشتند که سر و گردنم از بالای میز خطابه دیده شود.
مرحوم اشرفزاده برای تقویت روحیۀ من و تشویقم به سخنرانی همواره میگفت: "وقتی میخواهی سخنرانی کنی، فرض کن که ابداً کسی در مجلس ننشسته است. هر طور دلت میخواهد منظور خود را بگو و اگر اشتباهی کردی، معذرتی بخواه و آن را تصحیح کن".
بدین ترتیب مرا با سخنرانی آشنا کرد و بدین کار عادتم داد و خیال هر نوع اضطراب را از خاطرم زدود.
در کلاس سوم دبستان بودم که مرحوم اشرفزاده مرا مأمور تصدّی کتابخانۀ دبستان فرمود و از همان وقت ذوق مطالعه و کتاب خواندن و با کتاب زندگی کردن را در بنده تقویت نمود و اگر امروز به صحبت کتاب مفتخرم، این دولت را او نصیبم کرد.
برای آنکه به کتاب خواندن وادارم کند، میگفت: کسی که متصدّی کتابخانۀ آموزشگاه است باید اکثر کتابها را خود خوانده یا با آنها آشنا باشد.
پرسشهای مداوم او از وضع کتابخانۀ مدرسه و عدد مراجعان و احساس مسئولیّتی که در من پدید آورده بود، سبب شده بود که در آن سن فکر و ذکرم همه متوجه کتابهای کتابخانه باشد و تشویق او مرا بیشتر به کار و مطالعه برمیانگیخت.
شادروان اشرفزاده میگفت: "اگر خطّت خوب باشد، خواهی توانست کارنامه های دانشآموزان را بنویسی" و من بدین شوق میکوشیدم هرچه خوشتر بنویسم. چنانکه کارنامۀ سال سوم ابتدایی بنده به خط خودم است. زیرا به دستور او برخی از کارهای دفتری آموزشگاه را انجام میدادم و پاکنویسی بعضی از نامه ها را عهده دار بودم.
درجۀ احترام دانش آموزان نسبت به مرحوم اشرفزاده فوق العاده بود. وی در تدریس شیوه هایی خاص داشت و این موضوع در نفوذ کلام و حیثیت وی در نظر شاگردان تأثیر فراوان میکرد. از جمله آنکه در درس حساب وقتی دانشآموزی میگفت نتوانسته است مسأله یی را حل کند،مرحوم اشرفزاده میپرسید: صورت مسأله چه بوده و راه هایی که برای حل آن اندیشیده و به نتیجه نرسیده است، کدام است؟ زیرا وی معتقد بود کسی که میگوید نتوانسته است مسأله یی را حل کند،لا اقل اصول موضوع را در خاطر داشته باشد و راه هایی را که به ذهنش رسیده است، بیان کند.
به این ترتیب وقتی دانش آموزان خود را به جواب دادن به این سؤالها مجبور میدیدند، به جای آنکه فقط صورت مسأله را به خاطر بسپارند و در مقام سؤال شرح دهند، ناگزیر بهتر آن میدیدند که در باب راه حل آن فکری کنند و چه بسا که به حل مسائل موفق میشدند و همین اندیشیدن و به نتیجه رسیدن منظور معلم بزرگوار ما بود و بقیۀ کارها شیوه هایی برای رسیدن به این هدف.
مراتب ایمان و علاقه مندی مرحوم اشرفزاده به کار خود و اهتمامی فوق العاده که در انجام دادن وظیفه داشت و نفوذ کلام و احترام و شخصیت او در میان شاگردان و درجۀ خداپرستی و پرهیزگاری اش از حوصلۀ این مختصر بیرون است.
نویسندۀ این سطور در دوران زندگی خود همواره یاد مرحوم اشرفزاده را در مقام مربّی یی بزرگ در خاطر گرامی داشته است و یقین دارد شاگردان ارادتمند او بسیارند. خداوند در پناه عنایت خود او را بیامرزد که زودتر از هرکس به ما آموخت: ملاّشدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!»
(«برگهایی در آغوش باد»، جلد دوّم، تهران، انتشارات طوس، بهمن ۱۳۵۶، صفحه ۸۲۱تا ۸۲۶).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر