جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

با یاد مجاهد شهید زکیه محدث (جلال زاده)

لينك به منبع:

  • 1387/01/19
زکیه محدث
زکیه محدث
خاطره‌ای از برادر شهید (محمدرضا محدث):
روز 12اردیبهشت من و مهرداد هادی بعلاوه مادر شهید حسن پورقاضیان دریک پایگاه در شمس آباد تهران بودیم.
خبر شهادت بچه ها را اول بار در اخبار ساعت 14همان روز از رادیو شنیدم.
بعد اخبار تلویزیون را در ساعت 20 دیدیم.
دویا سه روز بعد شهید مسلم – محمد معصومی- که آن موقع مسول ما بود به پایگاه ما آمد و بعد از احوالپرسی و روبوسی گفت دنبال اخبار تکمیلی از واقعه هستیم و برو یک تماس با خانه تان بگیر و کسب اخبار کن.
من ازیک تلفن عمومی تماس گرفتم که مادرم گوشی را برداشت.
گفت: حوالی ظهر زکیه با خانه تماس گرفت. سر و صدای تیراندازی از توی گوشی می‌آمد. وقتی پرسیدم چه خبر است گفته به پایگاه ما حمله شد و الان در محاصره هستیم. سریع یک قلم و کاغذ بیاور...
مادرم قلم و کاغذ آورد و زکیه گفت این اسامی را که می‌گویم بنویس.... اینها در این پایگاه بوده اند و شهید شدند. این اسامی را حتما یک طوری به سازمان برسانید. بعد اسامی شهدا را گفته (که الان من یادم نیست چند تا بوده. مادرم گفت ولی من یادم نمانده) بعد هم وقتی همه را گفت، در آخر اسم خودش هم اضافه کرد و گفت من هم آخرین نفر لیست هستم. بعد هم خداحافظی کرده و گوشی را قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاسداران به خانه‌مان هجوم آوردند و مادرم و یک برادر کوچکترم را که در خانه بود بردند.
زمان ورود به خانه هم اول با رگبار مسلسل و... شیشه ها و... را شکستند و مادر و برادرم را که تنها ساکنین خانه بودند بردند.
در موقع تماس من، برادرم هنوز در اوین بود و مادرم تازه  (فکر می‌کنم همان روز صبح)  از اوین آزاد شده بود.
روحیه مادرم خیلی خوب بود. خودم فکر می‌کردم بخاطر این موضوع درهم شکسته باشد ولی اینطور نبود و محکم بنظر می رسید. پشت تلفن چیز بیشتری نگفت. تلفن هم نمی‌خواستم زیاد طول بکشد چون از همان اطراف خانه تیمی مان زنگ زده بودم و با وضعیتی که گفت متوجه شدم که قطعا تلفن خانه زیر شنود است و موقعیت پایگاه ما هم لو خواهد رفت. خداحافظی کردم.... .
در تیرماه سال 62یعنی بیش از یک سال بعد از واقعه با یک ترکیب عادیساز به ارومیه و بعد به منطقه آمدم.
ترکیب عادیساز از جمله مادرم بود.که بطور حضوری دو سه روز با او بودم و بطور مفصل ماجرا را برایم تعریف کرد.
ازش پرسیدم شکنجه ات هم کردند؟ گفت نه، فقط چند تا سیلی زدند و... و بیشتر فحاشی هایشان خیلی اذیتم می‌کرد. خیلی بی حرمتی می کردند.
او را در یک سلول تکی انداخته بودند و می‌گفت یک بچه دو سه ساله هم بهش داده بودند که نگه دارد و نفهمیده بود که این بچه کیست؟ یکی دو روزی که در زندان بود این بچه هم پیشش بود.
در زندان او را برای شناسایی اجساد شهدا برده بودند. زکیه صورتش متلاشی شده بود و قابل شناسایی نبود. او را در اتاقی که برای شناسایی برده بودند جسد چند شهید بوده که  همه را دیده بوده و زکیه نبوده است. جسدی که صورتش متلاشی شده بود را دیده بود و از علایم دیگر جسمی در نقاط دیگر بدن مطمئن شد زکیه است.
بعد برای مراسمی که برای زکیه گرفته بودند مادرم لباس سرخ پوشیده بود. خودش این را به من نگفت. برادرم گفت هرکدام از اقوام و  فامیل که می‌آمدند تعجب کرده بودند که او چرا لباس سرخ پوشیده است و مادرم می گفته که برای شهید نباید لباس سیاه پوشید...
شهادت زکیه درمجموع خانواده مان را قطب بندی کرده بود. مادرم می‌گفت برای مراسم شهادتش اقوام و فامیلهای آنچنان دوری که سالها بود ازشان خبر نداشتیم آمده بودند و خیلی گرم و نزدیک تنظیم کردند و بسیاری از فامیل های نزدیک که گرایش رژیمی داشتند (از جمله خاله‌ام و برخی دختر خاله هایم که خیلی نزدیک بودند) نیامدند. بعد مادرم هم بهشان زنگ زده بود که دیگر حق ندارید خانه ما بیایید و نسبت قوم و خویشی با هم نداریم.... ..
از مادر پرسیدم آیا آدرس و رد مزاری از زکیه ندادند گفت نه هیچ نشانی ندادند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر