لينك به منبع:
محمد حنیفنژاد - از افسانه تا واقعیت
محمد حنیفنژاد ـ چه باید کرد؟
محمد حنیفنژاد – زندگینامه
محمد حنیفنژاد از زبان محمد حنیفنژاد – دوران نوجوانی
محمد حنیفنژاد از زبان محمد حنیفنژاد – ورود به مبارزه
محمد حنیفنژاد از زبان محمد حنیفنژاد – پاسخ به مسأله
محمد حنیفنژاد - از زبان برادرش احمد حنیفنژاد
محمد حنیفنژاد – بنیانگذاری سازمان
محمد حنیفنژاد – بنبست شکن
محمد حنیفنژاد – الگویی نوین
محمد حنیفنژاد – فعال و رزمنده
محمد حنیفنژاد – در زندان
محمد حنیفنژاد – انتخاب فدا
محمد حنیفنژاد – از زبان مسعود رجوی
محمد حنیفنژاد – در افق رویداد
- 1397/03/03
محمد حنیف نژاد بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران
«مرگ بر فرزند انسان لازم گشته همچنان که گردنبند برای نوعروس و من برای ملاقات اجداد پاکم چنان مشتاقم که یعقوب برای دیدار یوسف…».
این
کلمات تکاندهنده بخشی از سخنرانی جاودانهای است که سرور شهیدان پیش از
سفر بیبازگشت کوفه نه فقط خطاب به پیروانش در مکه بلکه خطاب به تمامی
تاریخ حال و آینده ایراد کرد. ۱۴قرن بعد کلمات توفانی او در وصیتنامه دریامردی طنینانداز شد که میدانست تنها با خون سرخ خویش میتواند غبار ارتجاع از رخ دین بشوید: محمد حنیفنژاد
او کسی است که رنج و محنتهای تمام
تاریخ معاصر ایران و تمامی یک ملت اسیر را یکجا به نمایش میگذارد. محنتی
که به دست ناخدای استبداد و ارتجاع برای حفظ نظم موجود بر همه مردم تحمیل
شده است. اما او خدای آزادی است و انتخاب کرده که تسلیم و اسیر نشود. این
تقدیر اوست. اگر چه به سمت چنین سرنوشتی میرود، اما این تقدیر را خودش در یک انتخاب آگاهانه رقم زده است.
داستان زندگی عجیب و حیات پر رمز و راز و سرنوشت شورانگیزش، که طی نیم قرن سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر نقل میشود؛ امروزه قلوب آزادیخوهان را درنوردیده و او را به سمبل مسئولیت و پاسخ انسان بدل کرده است. خانهای که او در آن سازمانش را بنیان نهاد، خانه شماره ۴۴۴خیابان بلوار تهران هنوز هم این سؤال را در ذهن کاوشگر نسل جوان ایجاد میکند که:
بهراستی محمد حنیفنژاد که بود؟
داستان زندگی عجیب و حیات پر رمز و راز و سرنوشت شورانگیزش، که طی نیم قرن سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر نقل میشود؛ امروزه قلوب آزادیخوهان را درنوردیده و او را به سمبل مسئولیت و پاسخ انسان بدل کرده است. خانهای که او در آن سازمانش را بنیان نهاد، خانه شماره ۴۴۴خیابان بلوار تهران هنوز هم این سؤال را در ذهن کاوشگر نسل جوان ایجاد میکند که:
بهراستی محمد حنیفنژاد که بود؟
او
سمبل و اسطوره تسلیم ناپذیری، انسان وارسته و دلاوری است که از تیرگی
سالهای خفقان استبدادی برخاست، مناسبات ستمگران و دینفروشان فریبکار زمان
خود را به میدان طلبید و آنگاه با خون پیکر تیرباران شده خود خطی سرخ بر
ظلمت و سیاهی تسلیم تاباند.
قهرمان میهنپرستی و آزادیخواهی که پس از گذشت نیم قرن؛ صدای صفیر گلولههایی که بر سینه ملتهباش نشست، همچنان بر تارک مقاومت انسان در برابر ستم طنینانداز است. پژواک صدایی بلند و رسا که تاریکی دخمههای سرد و نمور ریاکاران در لباس دین را از هم میدرد و امیدبخش راه رزمندگان جوان آزادی است.
قهرمان میهنپرستی و آزادیخواهی که پس از گذشت نیم قرن؛ صدای صفیر گلولههایی که بر سینه ملتهباش نشست، همچنان بر تارک مقاومت انسان در برابر ستم طنینانداز است. پژواک صدایی بلند و رسا که تاریکی دخمههای سرد و نمور ریاکاران در لباس دین را از هم میدرد و امیدبخش راه رزمندگان جوان آزادی است.
تا وقتی ظلم هست، تا وقتی تبعیض و بیعدالتی هست، تا وقتی ستم و استثمار هست، یک سؤال همیشگی در برابر ما قرار خواهد داشت: چه باید کرد؟
محمد حنیفنژاد بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق
میشود
این سؤال را نادیده گرفت، اما باید بدانیم که نادیده گرفتن این سؤال
بهمعنی نادیده گرفتن همان ظلم و ستم بیعدالتی است. پاسخ این سؤال هر چه
که باشد، راهنمای عمل ما است. زندگی ما را سمت و سو میدهد. اگر اهل پاسخ
دادن به این سؤال باشیم، ناگزیر باید اهل عمل کردن به آن پاسخ هم باشیم.
پاسخ را آن کسی میدهد که این سؤال برایش جدی است؛ سؤال برای آن کسی جدی
است که خودش را در مقابل پیرامونش مسئول میداند. سقف این جدیت کجاست؟ سقف
این مسئولیتپذیری تا کجاست؟ تا کجا میشود تأثیرگذار بود؟ سقف این
تأثیرگذاری و مسئولیتپذیری تا ورق زدن تاریخ زرین یک سرزمین پهناور است.
برای اثبات این ادعا سندی پرافتخار در دست ما است. بیشتر از ۵دهه پیش در
هنگامه خاموشیها و فراموشیها، جوانی انقلابی و شورشی قد برافراشت و بذری در این سرزمین بکاشت که امروز درختی تناور و
پر برگ و بار است. پاسخی که آن روز در حنجره آن جوان متولد شد، امروز پاسخ
کوبنده یک خلق محروم است. بهای کاشتن آن بذر و بهای رویش آن، خون او یعنی
بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیفنژاد بود.
محمد
حنیفنژاد در سال ۱۳۱۷درخانوادهای فقیر در تبریز متولد شد. تحصیلات
ابتدایی و متوسطه را در دبستان همام و دبیرستانهای منصور و فردوس این شهر
گذراند. فعالیتهای اجتماعی همواره جزیی از زندگی محمد حنیفنژاد بود. از
دوره دبیرستان در هیأتهای مذهبی به فعالیت پرداخت. خودش میگفت این دوران
بیشتر با فرزندان کارگران و باربران که از لحاظ اجتماعی همردیف او بودند
همنشین و معاشر بود. از نوجوانی، وقتی که ۱۴-۱۵ساله بود، در کوران نهضت ملی کردن نفت و مبارزه ضداستعماری دکتر مصدق قرار گرفت.
محمد حنیفنژاد ـ زندگینامه
محمد
حنیفنژاد بهرغم وضع بد اقتصادی خانوادهاش توانست به دانشگاه راه یابد و
در سال ۱۳۴۲دررشته مهندسی ماشینآلات کشاورزی فارغالتحصیل شد. از دوره
دبیرستان در هیأت مذهبی به فعالیت پرداخت ولی این فعالیتها نتوانست روح تشنهاش را
سیراب کند. همیشه در این فکر بود که شرایطی را که باعث فقر توده مردم شده
است را بیاید و آن را از بین ببرد. با ورود به دانشکده فعالیتهای محمد
حنیفنژاد چند برابر شد. او نماینده دانشجویان دانشکده کشاورزی در جبهه ملی
و سپس عضو فعال نهضت آزادی بود.
فعالیتهای
گسترده محمد حنیفنژاد باعث شد که دو روز قبل از رفراندوم رژیم شاه موسوم
به « انقلاب سفید» در بهمن ماه سال ۱۳۴۱از طرف ساواک شاه دستگیر شود. او هفتماه را در زندانهای قزلقلعه و قصر گذراند. در زندان قزلقلعه بود که با آیتالله طالقانی آشنا شد. در همان زمان در زندان تحلیلهای سیاسی و برداشتهای ایدئولوژیک جدیدش را مینوشت.
محمد
حنیفنژاد پس از فراغت از تحصیل در سال ۱۳۴۲به سربازی رفت. ۹ماه در تهران و
۹ماه را در مرکز توپخانه اصفهان گذراند. در این مدت با ارتش آشنا شد. از
نظمی که در محیط ارتش حکمفرما بود تا تعلیمات نظامی همه برای حنیفنژاد آموزش بود. در آنجا به مطالعه کتابهای نظامی پرداخت. محمد حنیفنژاد همیشه فکر میکرد چگونه میتوان جنبش آزادیخواهانه مردم ایران را از بنبست درآورد.
اما بهتر است گوشههایی از زندگی محمد حنیفنژاد را از زبان خودش بشنویم:
«پدر
من یکی از کارمندان جزء در دادگستری تبریز بود. با حقوق اندکی که میگرفت
به اتکاء قرض یک حیاط کهنه و قدیمی خریدیم که از اجاره نشینی خلاص شویم.
این جریان موقعی بود که پدرم در زمان حکومت دکتر اقبال بازنشست شد و یک
مرتبه حقوقش را پایین آوردند و در همین موقع بود که نرخ ریال را هم تنزل
داده بودند. لذا یک فقر و فلاکت عجیبی ما را فراگرفت … این امر سبب گردید
که پدرم مسلول شد. در نتیجه ما نمیتوانستیم خوب درس بخوانیم و تمام اینها ما را آزار میداد.
مادرم
از یک طرف حیاط را ریخته و پاشیده میدید و از طرفی پول نداشتیم که تعمیر
بکنیم. مادرم خودش کار میکرد در این حیاط آن قدر خاک ها و خشت ها را
جابهجا کرد که بالاخره مریض شد و با وضع اسف انگیزی مرد. پدرم که مریض بود
پولی برای درس خواندن من نداشت. من با هزار مصیبت خودم درس خواندم و تابستانها عملگی میکردم و زمستانها درس میخواندم.
محمد حنیفنژاد ـ دوران نوجوانی
بالاخره
کلاس ششم طبیعی را تمام کردم و به تهران آمدم و در دانشکده کشاورزی کنکور
دادم و قبول شدم و در این دانشکده بورس میگرفتم و با ماهی ۸۰تومان زندگی
میکردم. تمام زندگی دانشجویی من با قرض میگذشت و سال آخر هم بهعلت
حقکشی، بورس به من ندادند. اینها تماماً بهطور غیرمستقیم در
اعماق روح من اثر میگذاشت و طبیعی بود که وقتی سوادم بالا میرفت و
نمونههای فقر و فلاکت را در خانههای دیگر میدیدم میفهمیدم که مسبب تمام
این بدبختیها چیست.
خواهرانم و برادرم هم نیز تقریباً سرنوشتی نظیر مرا داشتند. در اقوام خودمان یک نفر بود که پدر و مادر و دو نفر از فرزندانشان در سن جوانی بهعلت سل همگی مردند. اینها غیرمستقیم انگیزه من بود.
پس
از وارد شدن در دانشگاه در سال ۱۳۳۹فعالیتهای انتخاباتی جبهه ملی مرا به
خودش جلب کرد. در بعضی میتینگهای جبهه ملی شرکت میکردم، مخصوصاً در
میتینگ ۲۸شهریور (۱۳۴۰). پس از تشکیل نهضت آزادی ایران بهعلت اعتمادی که
به آقای طالقانی و مهندس بازرگان داشتم بهعنوان سمپات در
نهضت آزادی فعالیت میکردم. بازداشت دستهجمعی که در اول بهمن ۱۳۴۱برای
ملیون اعم از جبهه ملی و نهضت آزادی پیش آمد ما را در مبارزه با خفقان
مصممتر کرد.
در
همین موقع من هم به زندان افتادم. چندین ماه اول تصمیم داشتم که اگر از
زندان خارج شدم برای تحصیل به اروپا یا آمریکا بروم و در ایران نباشم ولی
کشتار عام مردم در پانزده خرداد (سال ۴۲) مرا به این واداشت که درباره این
کشتار بیشتر فکر کنم. در نتیجه از فکر مسافرت به خارج منصرف شدم و تصمیم
گرفتم که باید درباره علل این کشتار بیشتر فکر کنم. پیش خودم میگفتم که
مگر ملیون چه میگویند که جواب اینها را اینطور میدهند. بالاخره از زندان
خارج شدم. ابتدا برنامههای اصلاحی نظیر اصـلاحات ارضی و سپاه بهداشت و
سپاه دانش و امثال اینها جذابیتی داشت ولی بهزودی متوجه شدم که هیچکدام
از این برنامهها اجرا نمیشود؛ مثلاً شهردار وقت که در انتخابات سال
۱۳۴۲نقش اصلی را بـه عـهده داشت بهزودی معلوم شد که چندین میلیون تومان
اختلاس کرده و وقتی گـند مسـئله بـالا آمـد او را بازداشت کردند و با
هزاران تبلیغات گفتند که باید خائنین به مجازات برسند، اما طولی نکشید که
با تعجب فراوان او را از زندان آزاد کردند. معلوم است که این نحوه برخورد
با خائنین برای خائنین دیگر مشوق بود.
…
البته
در نظر اول چنین بهنظر میرسد که عدهیی معدود خیانت میکنند و پولها را
بالا میکشند و وضع چنین میشود. اما باید دید چرا این عده سالهای متمادی
است که نه فقط کمتر نشدهاند بلکه بـیشتر هم شدهاند.
به تدریج کلیه مفاسد اجتماعی و زورگوییها را میدیدیم. آن منظره اسف انگیز دست فروشها که چگونه مورد حمله مأموران شـهربانی قـرار میگیرند و بسـاط محقرشان را
که تمام سرمایه زندگیشان را تشکیل میدهد چگونه در هم میریزند و آن وقت
اینان هم مجبور میشوند که در باندهای قاچاق مواد مخدر شرکت کنند و بالاخره
گرفتار شده، اعدام شوند.
حضرت محمد چه عالی گفته است که «جامعهای هلاک نگـردید جـز آنکـه دست دزدان بـزرگ را آزاد گذاشتند و دزدان کوچک را دست بریدند».
با توجه به مطالب فوق بود که کمکم مطالعاتی کردم و متوجه علت اصـلی ایـن بدبختیها شدم.
بتدریج متوجه شدم که علت بدبختی و فساد و انحراف مردم از اصول اخلاقی بهعلت فقر زیاد گروه اکثریت و ثروت بیش از حد گروه اقلیت است.
کم کم به فکر حل مسأله افتادم. آنوقت مدتی بود که با سعید محسن
آشنا بودم. با هم قرار گذاشتیم که مطالعاتی داشته باشیم. قرار گذاشتیم که
افـرادی را در دور و بـر خـودمان عضوگیری کنیم و آنها را هم به مطالعه
بکشانیم.
مـا
عملاً میدیدیم که هرکس از طریق قانونی اقدامی کرده است جز تودهنی جوابی
نشنیده است. فراموش نکردهام که روزی از آقـای طالقانی در جلو مسجد ارک با
باتون پذیرایی کردند در حالی که حرفهای خود را از طریق قانونی یعنی
سخنرانی که حق مسلم هر مبلغ پاک مذهبی است زده بود. حاصل آن که امروز هیچ گروه و دستهای دیگر به فکر فعالیتهای علنی نمیافتد و هرگز بهدنبال فرستادن وکیل به مجلس نمیباشد…
اولینباری که محمد مسائل سیاسی و سازمانی را با من در میان گذاشت، ابتدا مرا به محلههای گودنشین و کورهپزخانههای تهران برد و بهطور مفصل همهجا را بهمن نشان داد. انواع رنجها و محرومیتهای مردم را توضیح داد. بلافاصله بعد از این دیدار از جنوب شهر مرا به شمال برد و انواع زندگی و امکانات و برخورداریهای محلات
اشرافی را نشان داد و در نهایت مرا در مقابل این سؤال قرار داد که این
اختلاف محصول چیست و بهعنوان راهحل چه کار باید کرد؟ شیوه کار محمد
حنیفنژاد اساساً این بود که افراد را در مقابل سؤال قرار میداد. خودش
مستقیماًًً پاسخ سؤال را نمیداد، تا اینکه فرد خودش به پاسخ سؤالها
برسد. این یک شیوه بسیار عینی آموزش و تربیت، با راندمان کیفی بود. از خلال
این قبیل سؤال و جوابهای محمد بود که من به ضرورت و حقانیت راه مبارزه مسلحانه رسیدم و با سازمان آشنا شدم.
به
این ترتیب محمد حنیفنژاد که لحظهای از پیگیری شناخت دشمن و افزودن بر هر
دانشی که به مبارزه مربوط میشد و پیدا کردن راه مبارزه غافل نبود و از
آنجا که دیگر در چارچوب احزاب و جریانهای سیاسی موجود، امکانی برای ادامه
مبارزه وجود نداشت، با مطالعه عمیق شرایط تاریخی و اجتماعی ایران، بنبست
مبارزاتی آن روزگار را شکست و با تأسیس یک سازمان انقلابی پیشتاز بر اساس
ایدئولوژی اسلام و با تأکید بر مبارزه مسلحانه انقلابی در برابر دیکتاتوری
فاسد سلطنتی راهی نو در برابر نسل جوان و جنبش آزادیخواهانه مردم ایران گشود.
محمد حنیفنژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیعزادگان بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران
راهی
که بهخصوص با زدودن زنگارهای طبقاتی از چهره اسلام و مرزبندی با ارتجاع،
تئوری راهنما و چراغ هدایت مبارزه رهاییبخش مردم ایران بهخصوص در زمان
حاکمیت پلید ولایت فقیه گردید.
محمد
حنیفنژاد با مطالعه درباره جنبشها و مبارزات مردم ایران و بهویژه
مطالعه درباره روش احزاب سیاسی ایران و علل شکست آنها، بدین نتیجه رسید که
علت اصلی شکست مبارزات گذشته فقدان یک رهبری ذیصلاح مجهز به علم مبارزه و
دارای تئوری انقلابی و آماده برای مبارزه بود. محمد حنیفنژاد در مورد
شرایط مشخص پس از سرکوب قیام ۱۵خرداد هم که شیوههای رفرمیستی مبارزه به
بنبست رسیده بود، به این نتیجه رسید که دوران کارهای رفرمیستی سپری شده
است و برای مقابله با دیکتاتوری شاه راهی جز راه مبارزه مسلحانه وجود
ندارد. این کشف انقلابی، نطفه اولیه تشکیل سازمانی بود که بعدها «مجاهدین»
نامیده شد. محمد حنیف، سعید محسن و اصغر بدیعزادگان در نیمه شهریورماه
۱۳۴۴هسته اولیه سازمان مجاهدین خلق ایران را بنیانگذاری کردند.
محمد
حنیفنژاد در شرایطی که ظلم و ستم هر روز و هر ساعت بر مردم محروم بیشتر و
بیشتر میشد؛ و در شرایطی که هیچ راهی در مقابله و مبارزه با این ظلم در
پیش رو نبود، با جرأت و جسارتی بینظیر بنبست مبارزه را گشود:
اول، در بینش و دیدگاه راجع به مرز بین حق و باطل در عرصه اقتصادی اجتماعی گفت: مرز بین حق و باطل، مرز بین با خدا و بیخدا نیست بلکه این مرز از میان استثمار کننده و استثمار شونده عبور میکند.
دوم،
در سیاست و در تدوین یک استراتژی گفت: در شرایطی که جواب هر کار قانونی و
مسالمتآمیز با گلوله و زندان و شکنجه داده میشود، تنها راه برای مقابله
با ظلم، راه مبارزه مسلحانه است.
و
سوم درباره خصوصیات و ویژگیهای مبارزین گفت: در شرایطی که ظالم و ستمگر
یکپارچه و با تمام قوا بر مردم ظلم میکند، مبارزه بهصورت کار فرعی و
نیمهوقت دیگر کافی و جوابگو نیست و نیاز به اعضای حرفهیی دارد که در یک
سازمان و یک تشکیلات بهطور جمعی مبارزه را پیش ببرند.
محمد حنیفنژاد به این ترتیب با برداشتن سه گام اساسی در عمل، بنبست مبارزه را گشود و سازمانی را پیریزی کرد که قدمت آن به بیش از نیم قرن میرسد. آن هم سازمانی که طی بیش از ۵دهه زیر طاقتفرساترین سرکوب و فشار دو دیکتاتوری سلطنتی و مذهبی هر روز تواناتر و شکوفاتر میشود.
محمد حنیفنژاد اولین مسلـمان انقلابی بود که غبار از رخ آرمان اسلام انقلابی زدود و با هر نوع برداشت ارتجاعی و بورژوایی از اسلام مرز بندی کرد. شاخصهای روشن و بیابهامی که او در مرزبندی نشان داد و مسائلی که روی آنها انگشت گذاشت، بهقدری مادی و واقعی هستند که همچنان پس از گذشت نیم قرن در مصاف با مهیبترین نیروی ارتجاعی تاریخ ایران، یعنی رژیم ولایت فقیه، به پیچیدهترین مسائل
مبارزاتی در شرایط حاضر پاسخ روشن و صریح میدهد. مثلاً این حرف ساده و
روشن که: «مرزبندی اصلی در پهنه اقتصادی اجتماعی، نه مرز بیخدا و باخدا،
بلکه مرز استثمارشونده و استثمار کننده است»؛ تمام دکانهای ارتجاعی را تاکنون تخته کرده و جلو انبوهی سوءاستفادهها را گرفته است.
محمد
حنیف نژاد، مکاتب فلسفی، اجتماعی و انقلابی دیگر را مطالعه میکرد. برای
او حل مسائل انسان و بهخصوص انسان معاصر و مردم دردمند استثمار شده جامعه
ایران مهم بود. محمد حنیفنژاد معتقد بود باید از دستاوردهای انقلابی هر نظری که انسان را در راه تکامل هدایت کند؛ و هر مکتبی که انسانهای به زنجیر کشیده را آزاد سازد، نمود.
محمد
حنیف نژاد معتقد بود وظیفه و رسالت انسان صرفاً شناخت جامعه نیست، بلکه
باید آن را در جهت تکامل تغییر داد. احساس مسئولیت نسبت به سرنوشت انسانهای
مظلوم و تحت استثمار جامعه، او را بهعمل فرامیخواند. او میگفت اگر در
حدی که درک کردهایم، دست بهعمل نزنیم، به دور باطل خواهیم افتاد. زیرا
تأثیر عمل است که میتواند دانستهها و شناساییهای ما
را عمیقتر کند و ما را از تکرار نوسانی راهها و حرفهای قبلی بازدارد.
در همین راستا بود که او در کنار کار مخفی، قسمتی از وقت خود را برای جامعهگردی صرف
میکرد. به جنوب تهران یا به روستا میرفت و با تودههای مردم مینشست، از
آنها نیرو میگرفت و از آنها میآموخت. محمد حنیفنژاد میگفت اگر با
تودههای مردم و در کنار آنها نباشیم و اگر سالها در محیطی دربسته به
مطالعه کتاب و تفکر و اندیشه بپردازیم، محال است که بتوانیم کوچکترین
تغییری در وضع جامعه بهوجود آوریم.
محمد حنیفنژاد در یکجا نوشت:
«برای
درک قانونمندی هر بخش از طبیعت باید بر آن قسمت از طبیعت عمل کنیم. مثلاً
برای درک قوانین حاکم بر جانوران باید بیولوژی حیوانی را مطالعه کرد. برای
درک قوانین اجتماع باید در آن زیست و آن را مطالعه کرد. برای درک قوانین
مبارزه باید در جریان آن شرکت کرد. برای رهبری مبارزه، نمیشود از حاشیه
دستور داد. صلاحیت یعنی چه؟ از کجا ناشی میشود؟ صلاحیت چیزی نیست که انسان
از شکم مادر با خودش سوغات آورده باشد. صلاحیت از شرکت در عمل توأم با جمعبندی نتیجه تجربیات بهدست میآید».
محمد حنیفنژاد در
کنار کارهای تئوریک و تدوین ایدئولوژی سازمان از کارهای عملی و ورزشی غافل
نبود. در پایگاههای مخفی خود در کارهای طبخ و آشپزی و نظافت همیشه پیشتاز
بود. کوهنوردی برایش آنچنان جدی بود که دیگر کارها. او با تمام گرفتاریهای
سازمانی، هفتهیی یکبار به کوه میرفت و میگفت: «آغوش کوهستان همیشه برای آنان که علیه کاخنشینان قیام میکنند، باز است».
یکی از یاران محمد حنیفنژاد که در لحظه دستگیری و بعدها در زندان در کنار او بود، خاطرات خود را چنین توصیف میکند:
«روز
اول یا دوم ماه رمضان بود که محل اختفای محمد حنیفنژاد محاصره شد. در آن
خانه تیمی، «محمدآقا»، رسول مشکینفام و من با چند نفر دیگر دستگیر شدیم.
بعد از سحری و نماز صبح بود که ساواک به داخل خانه
ریخت و «محمدآقا» دستگیر شد. از همان لحظه اول دست و پایش را بستند و کتک
زدند و شکنجه شروع شد. ساواک میدانست که همه اطلاعات و امکانات و هر چیزی
که مربوط به سازمان بوده، نزد محمد حنیفنژاد است.
به همین دلیل همه شکنجهها و فشارها پس از دستگیریش روی او متمرکز شده
بود. یعنی از صبح تا شب در تمامی ساعتها او زیر شکنجه بود و رد افراد،
سلاحها و امکانات سازمان و همه اطلاعاتی را که داشت را از او میخواستند.
محمد حنیفنژاد در زندان
با آن همه فشار شکنجه در آن شرایط، من شاهد چنان روحیهیی در او بودم که گویی اصلاً دستگیر نشده، یا انگار نه انگار که
زیر شکنجه است. درست مثل اینکه در بیرون است. عجیب بود که خودش را در
آزادی عمل میدید و محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش
تأثیری نگذاشته بود و او کارهای سازمان را دنبال میکرد. از خط دادن برای
برخورد در زندان تا حل و فصل این مسأله که هرکس در
دادگاه چه دفاعی بکند و پیغام دادن به خارج زندان که بچههای بیرون خودشان
را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند و…».
در
دادگاه اول برخلاف بقیه نفرات، به محمد حنیفنژاد حکم اعدام نداده بودند
تا بتوانند با پر ارزشترین فرد مجاهدین معامله کنند. بده و بستانی صورت
بگیرد. در این معامله، محمد حنیفنژاد زنده میماند. بشرط آنکه فقط چند
کلمه در نفی خلوص آرمان یگانه پرستی خودش و یا در نفی خلوص حقانیت سیاسی
خودش و یا در نفی ضرورت مشی آشتیناپذیر مبارزه خودش، سخن بگوید.
او خود میگوید:
«در دادگاه اول به من حبس ابد دادهاند و گفتهاند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است؛ و شرط سوم هم اینکه بگویی که ما را عراق فرستاده است. من هیچکدام از شروط را قبول نکردم».
«در دادگاه اول به من حبس ابد دادهاند و گفتهاند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است؛ و شرط سوم هم اینکه بگویی که ما را عراق فرستاده است. من هیچکدام از شروط را قبول نکردم».
این تصمیم البته که تصمیم و انتخاب بسیار سختی برای مجاهدین بود. وقتی محمد حنیفنژاد را در مقابل این انتخابها قرار
دادند و در دادگاه اول به او حکم اعدام ندادند، به یاران مجاهدش گفت:
«مطمئن باشید که حکم اعدام خودم را برایتان میآورم». او با تلاش سنگین خودش
را به جوخه اعدام رساند. خودش و همه چیزش را داد تا بقای آرمانش که «همه
چیز» است را بهدست بیاورد.
به
این ترتیب محمد حنیفنژاد که فقط آرمان شکوهمند آزادی و عدالت را در پیش
روی خود میدید، این توطئه دشمن را خنثی کرد و با فدای خود، شکوفایی و رویش
بیشازپیش سازمان محبوبش را تضمین کرد. او در این معامله پیروز شد و برای
همیشه پیروز باقی ماند.
«جای
محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و
اصغر، خالی. بهویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و
همه مجاهدین: بالا بلند دلبر گلگون عذار من…
شیر آهن کوهمرد، برجستهترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همه مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود.
یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه میکرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه. مست است یار و یاد حریفان نمیکند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من…».
شیر آهن کوهمرد، برجستهترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همه مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود.
یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه میکرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه. مست است یار و یاد حریفان نمیکند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من…».
مزار محمد حنیفنژاد در بهشت زهرا
حنیفنژاد در آخرین پیامش به مجاهدین و نسلهای آینده:
«روزگاری
بود که گروه شما، که ما آن را بنیاد گذاشتیم، هیچ نداشت، فیالواقع هیچ،
اما بهتدریج بر امکانات و قدرت ما افزوده شد. پس دل قوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را بهاین حد رسانده، قادر است ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند. لیکن ادامه راه خدا هشیاری میخواهد، صداقت و احساس مسئولیت میخواهد…»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر