جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

عبدالعلی معصومی: طبله عطار 18 ارديبهشت, 1397 «جهان مطلوب سعدی در بوستان» - دکتر غلامحسین یوسفی

لينك به منبع:
 
 
دکتر غلامحسین یوسفی (زادروز:۲بهمن ۱۳۰۶ ـ درگذشت: ۱۴آذر۱۳۶۹، تهران): ادیب، نویسنده، مترجم، مصحّح متون و استاد برجستۀ زبان و ادبیات فارسی.
... در بوستان انصاف و حق ‌پذیری فضیلتی است گرانقدر و ستودنی. رفتار علی(ع) در برابر آن کس که در مشکلی اظهارنظر کرد و رأیی غیر از رأی علی(ع) ابراز داشت و شاه مردان جواب او را پسندید، روشی است بزرگوارانه. روزی نیز عمر بن خطّاب ندانسته پای گدایی را لگد کرد. مرد برآشفت که مگر کوری؟ خلیفه گفت: کور نیستم، ولی خطا کردم و از او عذر خواست.
 سعدی سیرۀ خلفای راشدین را می‌ پسندید. در جهانِ او رفتار کسانی مانند ملک صالح مطلوب است که با دو درویش بینوای تلخ گوی نیکویی کرد و شفقت، و بر آنان ببخشود و نیازردشان.
 ... آیین کشورداری در بوستان مبتنی است بر اصول و دقایقی باریک از این قبیل: آزمودن کسان قبل از به کار گماردن آنان، سود جُستن از رأی و تجربۀ پیران و نیروی جوانان، سخن صاحب غَرضان در حق درستکاران نشنیدن، شناختن کِهتران و تماس داشتن با مردم، درشتی و نرمی به هم (=با هم) داشتن، شفقت با مردم و رعایت احوال دردمندان، رازداری، کیفر دادن ظالم و دزد و خیانتکار، نواختن (=نوازش کردن) سپاهیان و آسوده داشتن آنان، توجّه به اهل شمشیر و قلم، حقیر نشمردن دشمن خُرد، تدبیر و مدارا با دشمن، هشیاری و بیداری در صلح و جنگ، فرستادن دلیران به میدان رزم، زنهار دادن (=امان دادن) دشمنِ پناهنده، در اقلیم دشمن نراندن خاصّه در شب و از کمینگاه‌ها بر حذر بودن و مردم شهرهای تسخیرشده را نیازردن، درنگ کردن در کشتن اسیران جنگ و اعتماد نکردن بر سپاهیان عاصی خصم.‏
 سعدی آرزو می‌کرد فرمانروایان آن روزگار چنین می‌کردند. این نکته‌های آموزنده را وی با اتابک ابوبکر بن سعد (=از اتابکان فارس) در میان می‌گذارد، با صداقت. در لحن او گزافه گوییهای آن عصر راه ندارد. طبع وی خواهان این نوع مدیحه گفتن نیست. اتابک ابوبکر در نظر او از آن رو ارجمند است که دین ‌پرور است و دادگر و درویش دوست. در روزگار وی پارس آرامگاهی است از فتنه ‌ها در امان. به علاوه مُلک و گنج و سَریر (=تخت پادشاهی) او «وقف است بر طفل و درویش و پیر». طلبکار خیر است و مرهم گذارندۀ خاطر دردمندان. در ایّام او کسی را جرأت بیداد نیست. دست ضعیفان به جاه وی قوی است چندان که پیر زالی از رُستمی نمی‌اندیشد. دعای سعدی نیز در حق ابوبکر بن سعد از این گونه است: «که توفیق خیرت بُوَد بر مزید» و از خداوند برای او آرزو می‌کند: «دل و دین و اقلیمت آباد باد». با این همه شاعر از آینده نگران است، از روزهایی که کسی را نیابد تا از بهشت آرزوهای خود با او سخن راند، از این رو می‌گوید:
به عهد تو می‌بینم آرامِ خلق
 پس از تو ندانم سرانجام خلق

***
سراسر بوستان سعدی از فروغ انسانیّت و ایثار و جوانمردی نورانی است و دلگشا. در این‌جا با اشخاصی رو به ‌رو می‌شویم که توانسته ‌اند بر خودخواهی خویش فایق آیند و به مطالبی برتر از «خود» و سود «خود» بیندیشند. یک جا فردی را می‌بینیم از مردان حق که خریدار دکّان بی‌ رونق است و به همسر خود ـ که می‌گوید دیگر از بقّال کوی نان مخر ـ پاسخ می‌دهد: «به امّید ما کلبه اینجا گرفت». دیگری شخصی است جوانمرد ولی تنگدست که برای رهایی مردی نادار و بدهکار و گرفتار، خود، ضامن او می‌شود و به طیب خاطر به زندان می ‌افتد. پیری نیز به پاس دانگی (=به اندازۀ دانۀ گندم) که جوانی بدو کرَم کرده بود، جان او را می‌رهاند و از مرگ نمی‌اندیشد.
 گاه از حاتم [طایی] سخن می‌رود که در برابر تقاضای ده دِرَم سنگ (=به اندازۀ وزن ده درم) فانید(=شِکَر)، تَنگی (=یک لِنگه از بار چهارپا) شکر بخشید، یا اسب بی‌نظیر و گرانبهای خود را ـ که سلطان روم گمان نمی‌کرد آن را به کسی ببخشد ـ برای ضیافت مهمانی ناشناس کُشت و نیز در برابر فرستادۀ حکمران یمن ـ که به کشتن او آمده بود ـ از سر مهمان‌نوازی سر نهاد و گفت: «سر اینک جدا کن به تیغ از تنم». عجب نیست اگر دختر حاتم نیز جوانمرد باشد و اهل ایثار و روزی که افراد قبیله ‌اش گرفتار می‌شوند، به رهایی خود راضی نگردد و به شمشیرزن بگوید: «مرا نیز با جمله (=همگی) گردن بزن».
 مروّت نبینم رهایی ز بند
 به تنها و یارانم اندر کمند
از این رو قوم او نیز مورد بخشایش واقع می‌شوند.
 در هر گوشۀ بوستان اشخاصی از این قبیل بزرگوار و جوانمرد وجود دارند. لقمان را ـ که سیه‌ فام بود ـ به اشتباه بَرده می ‌پندارند و به کار گل وا می‌دارند. او از این تجربه پند می‌گیرد که غلام خویش را نیازارد.
 سحرگاه عید کسی بی ‌خبر بر سر بایزید بسطامی ـ که از گرمابه بیرون آمده است ـ تشتی خاکستر فرو می‌ریزد و او به جای انتقام‌ جویی می‌گوید:
 که ‌ای نَفْس من درخور آتشم
 به خاکستری روی درهم کشم؟
 از این گونه است:‌ حوصله و تحمّل معروف کَرخی [بغدادی] با بیمار تندخوی و بزرگی با غلامی نکوهیده اخلاق، رفتار فرزانه‌ یی حق پرست و نیز پارسایی دیگر با مرد مست و جوانمردی زاهد تبریزی با دزد نومید.
 در دشت صَنعا، جُنید [بغدادی، از صوفیان معروف قرن سوم هجری] نیمی از زاد (=آذوقۀ سفر) خویش را به سگی درمانده می‌دهد و با خود می‌گوید: «که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟» (=از ما دو تا کدام بهتر است).
 بزرگی شفیق و دادگر نیز از بدگویی کسی که خرش در گل مانده بود، نمی ‌رنجد و به یاری‌ اش می‌شتابد و بدو احسان می‌کند؛ به خصوص که در نظر سعدی حشمت و بزرگی به حِلم (=بردباری) است و خویشتن‌داری و تحمّل، نه تکبّر و خودخواهی.

 ***
 سعدی شیوۀ مردمی و گذشت و جوانمردی را دوست می‌دارد و در جهان بوستان عرضه می‌کند. این سرمشق‌ها در دل هر کس که در بوستان سیر کند، اثر می‌نهد، از آن گونه که بدین مردم شریف و آزاده تشبُّه (=همرنگ شدن) جوید و در طریق آدمیّت گام بردارد.
 در عالم بوستان همۀ افراد انسان با یکدیگر همدلی می‌ورزند و همدردی. در حقیقت آن کس که از این فضیلت بی‌ بهره است، شایستۀ این مدینۀ فاضله نیست. به همین سبب در قحط سال دمشق مردی با آن ‌که خود داراست و نیازمند نیست، از رنج دیگران از او استخوانی مانده است و پوستی. غم بینوایان رخ وی را نیز زرد کرده است. نگاه او بر دوستی که از درماندگی وی در شگفتی است، نگه کردن عالم است اندر سفیه. به نظر او وقتی ‌دوستان‌ در دریای ‌مصیبت‌ و تنگدستی غریقند، بر ساحل بودن چه آسایشی تواند داشت؟
نخواهد که بیند خردمند، ریش (=زخم)
 نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
 برعکس، شبی که نیمی از بغداد طعمۀ حریق می‌شود، آن کس که خوشحال است «که دکّان ما را گزندی نبود» به نظر سعدی خودخواه است. بدین سبب در بوستان این صَلای بشردوستانه به گوش می‌رسد:
پسندی که شهری بسوزد به نار (=آتش)
 و گر چه سَرایت بود بر کنار؟...
توانگر، خود، آن لقمه چون می‌خورد
 چو بیند که درویش خون می‌خورد؟...
تُنُکدل (= آدم دلرحم و مردم دوست) چو یاران به منزل رسند
 نخسبد که واماندگان از پسند
 بوستان سعدی انسان را تصفیه می‌کند، هر جا به نوعی. عواطف انسانی، همدلی و محبّت و پیوستگی افراد مردم به صُوَر گوناگون جلوه‌ گر است. آفرینندۀ بوستان ـ که خود در طفلی پدر را از دست داده است و از درد طفلان خبر دارد ـ نه تنها شفَقت (=دلسوزی) به یتیمان را دستور می‌دهد، بلکه با عواطفی که از تعلیمات پیغمبر اکرم و از کمال انسانیّت سرچشمه می‌گیرد، ما را چنین هشیار می‌کند:
چو بینی یتیمی سرافگنده پیش
 مده بوسه بر روی فرزند خویش...
اَلا (=به هوش باش) تا نگرید، که عرش عظیم
 بلرزد همی چون بگرید یتیم
 بوستان سعدی عالم انسانیّت و تسامح است به معنی کامل کلمه، بی ‌آن ‌که این مفهوم عالی و شریف در مرز نژاد و رنگ و پیوند محصور بماند. در اینجا خداوند به ابراهیم خلیل یادآور می‌شود چرا گبری پیر را از خود رانده است. گاه توبۀ گنهکاری پشیمان پذیرفته می‌شود، ولی مردی مغرور که از مجاورت او ننگ دارد ـ اگرچه با عیسی (ع) همنشین است ـ مردود می‌گردد. رفتار مردی مَستور (=پرهیزگار) که به مستی به نَخَوت (=با غرور و خودپسندی) می‌نگرد و به صَلاح (=پاکدامنی) خویش غرور می‌ورزد، سزاوار نمی‌نماید.
 در نظر سعدی، نه تنها افراد بشر گرامی ‌اند و در خورِ شَفَقَت، بلکه هر موجود زنده‌ یی حق حیات دارد. پس نه عجب که کسی سگی تشنه را در بیابان آب دهد و پاداشش آن باشد که خداوند گناهان او را عفو کند. حتّی رعایت آسایش موری که در انبان گندم سرگردان است، کافی است خواب شِبلی (=از صوفیان معروف قرن سوم هجری) را بشوراند تا او را به مأوای (=خانۀ) خویش باز گرداند «که جان دارد و جان شیرین خوش است».

 ***
خودبینان و خودپرستان در بوستان سعدی قدر و اعتباری ندارند، بلکه همه، سخن از فروتنی است و ترک رُعونت (=خودپسندی). ناچار آن‌ که با اندک اطلاعی از نجوم، با دلی پرارادات و سری پرغرور از راه دور به نزد گوشیار [گیلانی] می‌آید که نجوم فرا گیرد، بی‌ بهره باز می‌گردد و خردمند (=گوشیار) حرفی بدو نمی‌آموزد.
 اینجا علی(ع) و بایزید بسطامی و جُنید [بغدادی] و معروف کَرخی و دادگران و امثال ایشان محترمند که در خود غرقه و فریفته نمی‌شوند، زیرا خویشتن‌ بین به خدابینی نتواند رسید و در بارگاه خداوندِ غنی، کِبر و مَنی (=غرور و خودپسندی) را به چیزی نمی‌خرند. به همین سبب است که ذوالنّون [مصری] ـ با همه پارسایی ـ خود را پریشان ‌ترین مردم شهر می‌شمارد و هیچ صاحبدلی به طاعت و معرفت خویش غرّه نمی‌شود...

 ***
در بوستان هر کاری پاداشی دارد یا کیفری. مردم ‌آزاری در چاه افتاد و فریاد برآورد و کمک خواست. یکی بر سرش سنگی کوفت و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
 که می‌خواهی امروز فریادرس؟...
رُطَب (=خرما) ناوَرد چوب خرزهره، بار
 چو تخم افگنی، بر همان چشم دار
از این قبیل است سرگذشت آن ‌که از اسب افتاد و مهرۀ گردنش جا به‌ جا شد و چون به معالج خود پس از بهبود اعتنایی نکرد، در واقعه‌ یی دیگر ـ که باز گردن او دچار عارضه شد ـ هر چه مرد را جستند، باز نیافتند؛ اما برعکس، مردی نابینا که سائلی (=بینوایی) را به خانۀ خود راه داد، چشمش شفا یافت و دیگری به دعای کسی که در سایۀ درختِ جلوِ خانۀ‌ او آرمیده بود، آمرزیده می‌شود. پس نیکویی و یا بدکردن چیزی نیست که حاصل آن فقط در آخرت نصیب انسان گردد، بلکه هم در این جهان و به زودی نتیجۀ خوب و بد رفتارمان را با دیگران خواهیم دید:
خداوندِ (=صاحب) خرمن زیان می‌کند
 که بر خوشه ‌چین سر، گران می‌کند...
دل زیردستان نباید شکست
 مبادا که روزی شوی زیردست

***
در بوستان سعدی، احسان و نیکوکاری بسیار شریف است و والا، چنان‌که به پیری در راه حجاز ندا رسید که «به احسانی آسوده کردن دلی» چه ثواب‌ها تواند داشت.
 ارزش و فضیلت انسان به سود و خدمتی است که از او برای دیگران ساخته است. آن‌ که زَر (= سکۀ طلا) می‌ اندوزد و دلش بر احوال آدمیان نمی ‌سوزد، از انسانیّت بی ‌بهره است. به قول سعدی چنین سفله‌ یی ارزشی ندارد.
اگر نفعِ کس در نهاد تو نیست
 چنین جوهر و سنگ خارا یکی‌ست
به علاوه نعمت و مال ماندنی نیست. چنان‌ که پدری شب و روز در بند سیم و زر بود، نه خود می‌خورْد و نه به کسی چیزی می‌داد تا سرانجام پسر روزی به گنجگاه او پی برد. همه را برداشت و به باد داد. به پدرِ گریان نیز خندان گفت: «ز بهرِ نهادن چه سنگ و چه زر».
زر و نعمت اکنون بده کان (=که آنِ) توست
 که بعد از تو بیرون ز فرمان توست...
درون فروماندگان شاد کن
 ز روز فروماندگی یاد کن
 در بوستان سعدی برّه‌ یی را می‌بینیم که بی‌بند و ریسمان در پی جوانی دوان است و «احسان کمندی‌ست در گردنش».
 وقتی حیوان چنین اسیر احسان است، بدیهی است انسان و نیز دشمنان را به لطف، دوست توان کرد. در این عالم حتی خورش‌دادن به «گنجشک و کبک و حَمّام (=کبوتر)» نیز گوشزد می‌شود؛ چه برسد به نیکویی نسبت به افراد بشر. خوشرویی و خوشخویی و بیان خوش جلوه‌ یی دیگر است از مردمی (=مردم دوستی) و هدیه‌ یی از بهشت، اما احسان و نیکوکاریِ نابجا زیان ‌خیز است نظیر آن که:
اگر نیکمردی نماید عَسس (=پاسبان)
 نیارد به شب خفتن از دزد، کس

***
 در بوستان قناعت و استغنا و وارستگی اصلی است معتبر و موجب سعادت. مگر نه این است که بشر اسیر حاجات خویش است؟ چه بسیار کسان که به سبب نیازها و افزون ‌طلبی خود، به پستی تن در می‌دهند...
در این کتاب مراد از قناعت، گوشه‌گیری و خودداری از سعی و عمل و ترک عالم نیست. در بوستان کسی که خود را چون روباه شل بیفکند که دیگران دستش را بگیرند، دغل است و نامحترم. شیری و مردانگی و دستگیری است که ارجمند است.
 ... در بوستان مقصود از قناعت، ایستادن است و استغنا در برابر دنیا، به او تسلیم نشدن و مستقل و وارسته زیستن؛ زیرا آن کسی که زبون طمع و نیازمندیهاست، آسان ذلیل و خوار می‌گردد. چنین قناعتی موجب توانگری است و بی ‌طمعی، راهِ رَستن از بسیاری ذلّت‌ها. آن ‌که جز به خور و خواب و حاجت جسم و شهوت نمی‌اندیشد، طریق دَدان (=حیوانات درّنده) را برگزیده است و حال آن که آدمیّت در کسب معرفت است و دریافت سرّ حق و این فضایل، به تعبیر سعدی در «انبان آز» نمی‌گنجد.
 اینجا صاحبدلی رنج تب و بیماری و تلخیِ مردن را بر دارو خواستن از ترشرویی ترجیح می‌دهد. مردی روشن ‌ضمیر تشریفِ (=هدیه پادشاه) گرانبهایی را که در خُتَن به او می‌بخشند، تحسین می‌کند و سپاس می‌دارد؛ ولی خرقۀ خویشتن را می‌پوشد و به آنچه خود دارد، قانع است.
 بر روی هم، بی‌نیازی و خرسندی خوشتر می‌نماید از مُکنت (=توانگری) و حشمت که انسان گرفتار طمعی باشد سیری ناپذیر. به علاوه، چه بسا که در سختی‌ها قدر نعمت‌هایی معلوم گردد، یا بر اثر توجه به احوال درماندگان و رنجوران در انسان به جای گله و شکایت، اندیشه قوّت گیرد و سپاس. حتی بیش از آن که به فکر خواستها و امیال خود باشد، به نیازمندان بیندیشد و کمک به ایشان...

 ***
 در سراسر بوستان عشق پرتوافکن است و موجب تلطیف روح و زندگی. عشقی به معنی عالی و عارفانه: از خود گذشتن و به دوست پیوستن، چنان‌ که با وجود محبوب از هستی محبّ اثری نمانَد. کسی از مجنون پرسید که آیا پیامی به لیلی دارد.
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست

 ***
 ... در مورد جوانی هنرمند و فرزانه ـ که در سخن چالاک و در بلاغت و نحو قوی و ماهر بود، ولی حرف ابجد را درست تلفّظ نمی‌کرد ـ به صاحبدلی گفتم: فلان کس دندان پیشین ندارد. وی برآشفت که سخنانی چنین بیهوده دیگر مگوی:
تو در وی همان عیب دیدی که هست
 ز چندان هنر چشم عقلت ببست‏
سعدی طبع آدمی را خوب می‌شناسد و می‌داند گروهی از مردم به هر راه که بروی، بر تو عیب می‌گیرند و کسی از دست جور زبان ایشان آسوده نیست. حتی پیغمبر اکرم از خُبث (=پلیدی) ایشان نرَست، به قول سعدی:
به کوشش توان دجله را پیش بست
 نشاید زبان بداندیش بست
 بدیهی است این صفت در عالم سعدی زشت است و مذموم، اما در عین حال می‌گوید سه کس را غیبت رواست: یکی سلطانی که از او بر دل خلق گزند رسد، دوم بی‌حیایی که خود پردۀ آبروی خویش می‌درد، سوم کژترازویی ناراست خوی.
 سخن گفتن از این کسان سبب می‌گردد مردم ایشان را بشناسند و از آنان برحذر باشند.‏..

 ***
 بر روی هم جهانی که سعدی در بوستان می‌جوید، عالم ایمان به خداست و نیکی و صفا، راستی و پاکی، روشنی و حقیقت. این جهان برای ما آرزو و تصویری می‌آفریند از عالم. چنان که باید باشد و در دل‌ها این شوق را پدید می‌آورد که در راه ساختن جهانی بهتر و انسانی‌تر باید کوشید.
 مدینۀ فاضلۀ سعدی در بوستان، شاعری را نشان می‌دهد که بسیار پیشروتر از عصر خود بوده و چنان می‌اندیشیده که خیلی از افکار او مورد قبول بشریّت در روزگار ماست. بی‌سبب نیست که در قرن هجدهم، در مغرب زمین، برخی از اشعار او را از نظر مفاهیم عالی انسانی بسیار ستوده ‌اند و نیز در اروپا از وی به عنوان شاعری جهانی یاد می‌کنند.
 این است سعدی و عالم فکر و آرمان‌های او. امید آن که نوجوانان و مردم ایران این شاعر و نویسندۀ ارجمند را چنان ‌که باید بشناسند.‏
(«بوستان»، سعدی، تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی، تهران، انتشارات خوارزمی، مقدمه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر