جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه

پشت شیشه پلک‌های بابا عباس!

لينك به منبع:
بابا عباس

بابا عباس


بابا عباس سلام.
خودت رو که ندیدم؛ اما عکست رو که دیدم، دلم آتیش گرفت.
ظاهرا تو این دنیا، گذر زمون تنها کاری که برای تو کرده، سفید کردن موهات بوده و انداختن چین و چروک توی صورت رنجدیده‌ات.
الان تو باید زیر سایه یه درخت می‌نشستی و برای نوه‌هات قصه می‌گفتی! نه این‌که زیر سایه گاری چوبی سیگارات، خم بشی و خستگی، پلکهات رو، روی هم بندازه!
باباعباس؛ می‌بینم پشت پلکهات چی می‌گذره. اونجا دیگه رو فرش سیاه آسفالت خیابونای پر دود ننشستی؛ تو اون دنیا، روی قالی گلدار خونت نشستی و شاهنامه و سعدی می‌خونی!
باباعباس؛ دارم از شیشه پلکهات، دنیای قلبت رو می‌بینم. اونجا که به جای این جلیقه و شلوار کهنه سالیان نداری، کت و شلوار طوسی پوشیدی؛ اونجا که تو این سن پیری، شخصیتت زیر نگاه‌ آقازاده‌ها، که با حقارت به کفش و لباس مندرست نگاه می‌کنن، له نمیشه.
باباعباس، می‌دونم نمی‌خوای پلکهات رو باز کنی؛ می‌خوای تو همون دنیای اون طرف پلک‌ها بمونی؛ نمی‌خوای سیاهی دنیای اینطرف، با رنگهای سبز و آبی اونطرف قاطی بشه.
آره باباعباس. همه چی رو از پشت شیشه پلکهات می‌بینم. اما می‌رسه اون روز که رنگهای زیبای اون دنیا، بیان و سیاهی این جهان تاریک رو جارو کنن. آره، اون روز میرسه. فقط باید همت کنیم. آره باباعباس، ما هم برای همین بلند شدیم. زندگی برای ما همینه که دنیای اینطرف پلکهای تو رو، روشن و آبی کنیم. برای همین می‌خوایم همه چیزمون رو بدیم... برای تو، برای نوه‌هات، برای تموم بابابزرگ‌ها و بچه‌هایی که نمی‌خوان گرمی دستای بابابزرگشون، با سیگارفروشی سرد بشه؛ میخوان گرمی نوازش اون دستها رو، تو قلبهاشون نقاشی کنن...
آره باباعباس؛ اون روز میرسه، شاید اون روز ما نباشیم، اما بدون که هر وقت تو بخندی، ما هم تون همون دنیای زیبا، با تو می‌خندیم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر