لينك به منبع:
«نعره زد عشق که خونینجگری پیدا شد/
حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فِطرت آشفت که ازخاک جهانِ مجبور/
خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستانِ اَزَل/
حذر أی پَردگیان، پرده دری پیداشد
آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات/
چشم واکرد و جهان دگری پیداشد
زندگی گفت که درخاک تپیدم همه عمر/
تا ازین گنبدِ دیرینه دَری پیداشد»
اقبال لاهوری در غزل
«میلادِ آدم» از آفرینش انسان سخن می گوید و از انقلابی که این تولدِ شگرف
در جهانِ «مجبور» پدید آورد.
پیش از «میلاد آدم»، «گل
بود و سبزه بود و سرودِ پرنده بود»، امّا، جهان از نگاه بی تابی که
زیباییها را دریابد و شیفته وار به آنها دل بسپارد، تُهی بود.
هنگامی که انسان پدید آمد،
«عشق نعره کشید و حُسن لرزید»، چرا که پیش از او، درمیان سراسر پدیده های
هستی نه «خونینجگر»ی پیدا بود که عشق بر جان بی تابش بنشیند و نه
«صاحبنظر» ی که به زیبایها دل بسپارد و واله و شیدایشان شود.
پیش از تولّد انسان، «جهانِ مجبور» در پنجۀ سرنوشتی از پیش تعیین شده تخته بند بود و از آن گریزی نداشت.
با «میلاد آدم»، «فطرت
آشفت»، چرا که از « خاک جهانِ مجبور»، موجودی پدید آمد که با رخنه در
دیوارۀ درشتِ ضرورت و اِجبار، زندگی خفته در خاک را بال و پرِ پرواز بخشید و
از این «گنبد دیرینه» و کهن، دَری به گستره های ناپیداکران جهان هستی
گشود؛ موجودی «خودشکن»، «خودگر» و « خودنگر»؛ موجودی که می تواند خودِ
ناساز و پلشت و آلوده اش را بشکند و به جای آن، «خود»ی بیافریند پاک و
پیراسته و نیک و به سامان، آنگاه، به هوش باشد تا این خودی نوپا به حال
ناپسندیده پیشین بازنگردد.
«جان جهان» پیش از آن که
انسان را بیافریند «بارِامانت» را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کرد،
امّا، «جهانِ مجبور» از پذیرفتن آن سرباززد و نخواست از سرنوشت محتومی که
برایش تعیین شده بود، پای فراترنهد و «خودشکن، خودگر و خودنگر» شود. انسان
با پذیرفتنِ «بار امانت» در راهی ناشناخته و شگفت گام نهاد و معمارِ
سرنوشت خود شد:
«آسمان بارِامانت نتوانست کشید/
قرعۀ فال به نام منِ دیوانه زدند» (حافظ)
عارفانِ صاحبدل بر این
باورند که عشق، همان بارِ امانتی است که «جهان مجبور» از آن بهره یی ندارد
و تنها انسان است که می تواند پذیرای بی قراریهای عشق شود و در این راه
از هستی خویش بگذرد و به رنگ معشوق درآید:
«فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی/
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز» (حافظ)
آفرینش انسان ـ که خدا او
را «اَحسنَ الخالقین» نامید ـ دربرابرِ جهان مجبورِ خفته در خاک راهی
دیگرگونه گشود و عشق، که برجسته ترین ویژگی انسان است، زندگی انسان را از
همگون و همسوشدن با زندگی دام و دَد رهایی داد و به او بال و پرِ پرواز
بخشید. زندگی، بیآفتاب عشق، چگونه می توانست سلطۀ سیاه و دامنگسترِ شب را
بشکند و روشنی را در دل تاریکیها ماندگار سازد؟
«عشق است بر آسمان پریدن/
صد پرده به هر نَفَس دریدن
اول نَفَس، از نَفَس گسستن/
اول قدم، از قدم بریدن
زان سوی نظر، نظاره کردن/
در کوچۀ سینه ها دویدن»
(مولوی، غزلیات شمس تبریزی).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر