لينك به منبع:
از اواخر دهه۵۰
و همزمان با اوجگیری مقاومت مردمی، در فرهنگ اجتماعی کشورمان برخی کلمات و واژه ها
بر سر زبانها افتاد و بسرعت ساری و جاری شد.
واژههایی که برای همه ایرانیها بیانگر و بازگو کننده معنایی خاص بود و به راحتی با
بکارگیری یک کلمه بدون نیاز به هیچ توضیحی، یک محتوا با آن تفهیم و تفاهم میشد. مثلاً
کلمه «هوادار» به هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران اطلاق میشد. وقتی گفته میشد فلانی
هوادار است یعنی از سازمان مجاهدین طرفداری میکند. حتی در زندانهای رژیم هم، برای بازجوها
و پاسداران کلمه هوادار یعنی هوادار سازمان مجاهدین و اگر کسی مثلاً هوادار سازمان
چریکهای فدائیان خلق بود، باید میگفت من هوادار چریکهای فدایی هستم. مثالی دیگر: کلمه
«حزب اللهی» تداعی کننده قشری مرتجع ریشو و چماقدار و وحشی بود که کارشان سرکوب آزادیها
تحت لوای دین بود (و هست) و عمدتاً به طرفداران
حزب جمهوری گفته میشد، حتی مادر بزرگها و پدر بزرگهای سالمند هم که دستی درسیاست نداشتند،
به محض آنکه می شنیدند فلانی طرفدار حزب جمهوری است؛ درجا میگفتند «چماقدار حزب اللهی»
است. اگر گفته میشد فالانژها به فلان جا حمله کردند، همه میفهمیدند که همان لات و لمپن
های حزب جمهوری و چماقداران ریشوی بسیجی هستند که دمشان به سپاه و کمیته بند است.
بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰ و همراه با موج گسترده دستگیریها و رواج شکنجه در زندانها بعنوان اصلی ترین اهرم فشار بازجو برای درهم شکستن و به توبه و ندامت کشاندن اعضا و هواداران مقاومت، ایستادگی و پایبندی آنها به آرمانها و اصول خدشه ناپذیرشان آنقدر فراگیر و گسترده بود که بسرعت کلمه خود را یافت و وارد فرهنگ مقاومت شد: کلمه «سرموضع» یعنی ایستادن بر سر مواضع مجاهدی و مبارزاتی و انقلابی و کوتاه نیامدن و نشکستن زیر شکنجه و انواع تهدیدها و تطمیع ها و وفای به عهد تا پای جان . . . و این واژه زبانزد خاص و عام شد. بیش از همه، بازجوها و دژخیمان از این کلمه استفاده میکردند و مثلاً اگر میگفتند فلانی سر موضع است یعنی مجاهدی مقاوم است و کوتاه نیامده و لب به خیانت باز نکرده و اطلاعاتش را نداده و نشکسته است، بنابراین در دستگاه ارتجاع حاکم حکمش اعدام و یا حداقل زندان و استمرار فشار و شکنجه است. در حکومت آخوندی آزاد کردن یک نفر سرموضعی از زندان ولو آنکه هیچ جرمی (با معیارهای دژخیمان خمینی) مرتکب نشده باشد و حتی دوران محکومیتش تمام شده و همه احکام و تعزیرات اعمّ از شلاق و زندان را هم تحمّل کرده باشد، بازهم ممنوع بود. برای درک بهتر و روشن تر این موضوع و جایگاه و نقش واژه مقدس «سرموضع» بعنوان یک شاهد، گوشه ای از هزاران نمونه مربوطب به خودم را نقل میکنم.
من در اول تابستان ۶۰ دستگیر شدم در حالی که هیچ سند و مدرکی برای اثبات مجرمیت!! من در همان دستگاه ارتجاع حاکم نداشتند، اما سه ماه بلاتکلیف در بازداشتگاه سپاه و دادستانی بودم. سپس مرا به زندان اوین منتقل کردند و تحویل بند ۲۰۹ دادند که در اختیار بازجوهای سپاه پاسداران بود.
در اوین سربازجو (دژخیمی بنام جواد و بازجوی دیگرم بنام هادی) مدام حین شکنجه میگفتند تو یک «منافقی!» و تو «سر موضع هستی؟» در نهایت مرا محکوم به ۱۸ ماه حبس تعزیری کردند (در دهه ۶۰ حکم واقعی و اصلی را بازجو میداد و اگر دادگاهی هم تشکیل میشد کاملاً فرمی و برای خالی نبودن عریضه بود).
۳ماه بعد از اتمام دوره ۱۸ماهه محکومیت، هر چه پیگیری میکردم آزادم نمیکردند تا آنکه در اوایل فروردین۶۲ مرا به بخش ناظر زندان اوین فرا خواندند و گفتند: «حکم تو تمام شده و سه ماه هم اضافه کشیده ای، ولی برای آزادی از زندان دو شرط دارد : اول آنکه باید بیایی در حسینیه اوین در جمع چند هزار نفر زندانیان، بالای سن بروی و مصاحبه کنی و خودت را معرفی کنی تا اگر سر ما کلاه گذاشته بودی و رده و مسؤلیتهایت را در بازجوئیها نگفته و کتمان کرده بودی، توسط توّابین زندان شناسایی شوی و از دست ما در نروی. شرط دوم اینکه باید به ما اثبات کنی که توبه کرده ای و سر موضعی نیستی! و اثبات آنهم با معرفی نفرات سر موضع هم بندیها و هم اتاقی هایت است، حداقل باید دونفر سر موضعی را معرفی کنی تا بتوانی آزاد شوی و سراغ زندگی ات بروی، آنوقت ما خودمان کمکت میکنیم و پول و امکانات میدهیم تا تشکیل خانواده بدهی و… (من هم در دلم گفتم به همین خیال باش). البته این ریلی بود که با همه کسانی که باید آزاد میشدند، میرفتند و بواقع هم کمتر کسی بود که آزادش کنند. به هر حال شرط اول را قبول کردم ولی شرط دوم را گفتم من کاری به کار کسی ندارم و کسی را نمی شناسم و فقط از خودم میتوانم بگویم. روز بعد مرا به همراه ۴ زندانی دیگر که آنها هم مثل من حکمشان تمام شده بود و باید آزاد میشدند، صدا زدند و به مصاحبه حسینیه اوین و بالای سن رفتیم و هر کدام خودمان را معرفی کردیم. آن روز لاجوردی نبود و معاونش دژخیم لمپنی بنام مجید قدوسی بود. در شروع با لحن لمپنی ویژه پاسداران گفت: ما وقت نداریم، بیخودی برای ما شرّ و ورّ نبافید و سخنرانی هم نکنید هر کدام دو تا منافق سر موضعی بندتان را معرفی کنید و بیایید پائین بروید دنبال کارتان. ابتدا هر کدام خودمان را در دو سه جمله معرفی کردیم. نفر اول گفت من کسی را نمیشناسم و کاری به کار کسی ندارم. نفر دوم هم جوابی مشابه نفر اول داد، نفر سوم گفت من فقط راجع به خودم حرف میزنم و به کس دیگری کار ندارم، نفر چهارم که من بودم، گفتم من هم کاری به کار کسی ندارم. یکمرتبه مجید قدوسی از شدت خشم کف به دهان آورد… نیم خیز شد و عربده کشان گفت: «پدر سوخته منافق بگو اولیش خودم و دومی اش هم خودم» بدنبال آن یکی از بریده مزدوران توّاب از وسط جمعیت داد زد «مرگ بر منافق!» ، تعدادی از درهم شکستگان تواب با او همنوایی کردند و جلسه شلوغ شد (همان چیزی که ما میخواستیم) قدوسی رو به نفر پنجم کرد و گفت: تو چه میگویی؟ او نیز گفت من هم حرفی ندارم و کسی را نمیشناسم. قدوسی که خیلی خودش را باخته بود، از شدت خشم چهره اش کبود شده بود، گفت: گم شید همه تان بیایید پائین، آنقدر در زندان بمانید تا بپوسید! وقتی به بند برگشتیم مجاهد قهرمان حمید صفائیان پرید و مرا بالای دوش برد و بچه ها همه شادمانی کردند و درود درود گفتند و ما راغرق بوسه (و البته شرمندگی) کردند. مشخصاً مجاهدان قهرمان علی محمدی، حمید صفائیان، محسن علی مددی، نظر نصیر مقدم و . . . . بسیار تشویق و خوشحالی کردند. البته آن برادران همگی بعدها حکم زندان گرفتند و سپس در قتل عام تابستان ۶۷ به شهادت رسیدند. فردای آن روز ما را به ناظر زندان بردند و بعد از یک دست پذیرایی جانانه حکمی جلویمان گذاشتند با این مضمون: «چون شما توبه نکرده اید و بر سر مواضع نفاق هستید تا ابراز ندامت و احراز توبه و تا اطلاع ثانوی باید در زندان بمانید» من هم حکم را فوراً امضاء کردم و به بند بازگردانده شدم.
۱۳ ماه گذشت. در اردیبهشت ۶۳ مجدداً به بخش ناظر زندان اوین فراخوانده شدم و همان سؤال و معرفی نفرات سرموضعی بند را مطرح کردند که جواب من هم همان جواب سال قبل بود. درجا حکم مجدد «تا اطلاع ثانوی» را جلویم گذاشتند و من هم امضاء کردم. هنگام خروج از اتاق، دژخیم گفت: خوب فکرهایت را بکن و اگر برای سومین بار حکم تا اطلاع ثانوی بگیری یعنی حداقل ابد و چه بسا اعدام. دو ماه بعد مرا به بازجویی فرا خواندند و این بار میزدند که تشکیلات بند را باید بگویی و اتهام ما تشکیلات داخل زندان بود که حین همین بازجوئیها پرده گوش چپم پاره شد و . . . که بماند. منظورم از ذکر این وقایع این بود که بگویم در زندانهای حمینی اصلاً بحث اصلی این نبود که چه کار کرده ای؟ بلکه بحث این بود چگونه فکر میکنی و چه عقیده و مرامی داری؟
این موضوع از همان فردای ۳۰ خرداد در زندانهای خمینی بعنوان اصلی ترین بحث طرف دعوا و منازعه بود و تا همین امروز هم ادامه دارد. در تابستان سال ۶۷ هم به همین اتهام و با همین شیوه ۳۳۰۰۰ نفر ظرف چند هفته قتل عام شدند. در زندانهای خمینی اصلاً مهم نبود که چند سال حکم گرفته یا نگرفته ای، مهم این بود سر موضع هستی یا نیستی؟ مجاهد هستی یا نه؟ حاضر به کوتاه آمدن و توبه و ندامت هستی یا نه؟ به همین دلیل در دادگاههای مرتجعین حاکم (تازه اگر دادگاهی تشکیل میشد!) مدت آن بسیار کوتاه بود و معروف به دادگاههای دو دقیقه ای بود که یک دقیقه آن صرف اسم و مشخصات متهم میشد و یک دقیقه هم اینکه آیا سر موضع هستی یا نه و ابلاغ حکم!
خمینی و قدرت پرستان حاکم، آنقدر خوار و ذلیل و درمانده و حکومتشان آنقدر لرزان و ضعیف و وامانده بود که بواقع تحمل مرام آزادیخواهی، آن هم توسط افرادی که در زندان و در چنگ خودش بودند را نداشت. درست در نقطه مقابل و در آن سوی ماجرا، شیرزنان و کوهمردان دلاوری بودند که بهای آزادی خلقشان را با سینه های ستبر و چهره هایی گشاده و خندان، پرداختند و بر طناب دار بوسه زدند و سفاکیت خمینی را به سخره گرفتند، تا آنکه توانستند خمینی را بعنوان منفورترین حکمران تاریخ ایران معرفی و مجاهدین را بر تارک تاریخ درخشان ایران جاودانه به ثبت برسانند.
در اینباره باز هم سخن خواهیم گفت.
۱۸ شهریور ۹۵
بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰ و همراه با موج گسترده دستگیریها و رواج شکنجه در زندانها بعنوان اصلی ترین اهرم فشار بازجو برای درهم شکستن و به توبه و ندامت کشاندن اعضا و هواداران مقاومت، ایستادگی و پایبندی آنها به آرمانها و اصول خدشه ناپذیرشان آنقدر فراگیر و گسترده بود که بسرعت کلمه خود را یافت و وارد فرهنگ مقاومت شد: کلمه «سرموضع» یعنی ایستادن بر سر مواضع مجاهدی و مبارزاتی و انقلابی و کوتاه نیامدن و نشکستن زیر شکنجه و انواع تهدیدها و تطمیع ها و وفای به عهد تا پای جان . . . و این واژه زبانزد خاص و عام شد. بیش از همه، بازجوها و دژخیمان از این کلمه استفاده میکردند و مثلاً اگر میگفتند فلانی سر موضع است یعنی مجاهدی مقاوم است و کوتاه نیامده و لب به خیانت باز نکرده و اطلاعاتش را نداده و نشکسته است، بنابراین در دستگاه ارتجاع حاکم حکمش اعدام و یا حداقل زندان و استمرار فشار و شکنجه است. در حکومت آخوندی آزاد کردن یک نفر سرموضعی از زندان ولو آنکه هیچ جرمی (با معیارهای دژخیمان خمینی) مرتکب نشده باشد و حتی دوران محکومیتش تمام شده و همه احکام و تعزیرات اعمّ از شلاق و زندان را هم تحمّل کرده باشد، بازهم ممنوع بود. برای درک بهتر و روشن تر این موضوع و جایگاه و نقش واژه مقدس «سرموضع» بعنوان یک شاهد، گوشه ای از هزاران نمونه مربوطب به خودم را نقل میکنم.
من در اول تابستان ۶۰ دستگیر شدم در حالی که هیچ سند و مدرکی برای اثبات مجرمیت!! من در همان دستگاه ارتجاع حاکم نداشتند، اما سه ماه بلاتکلیف در بازداشتگاه سپاه و دادستانی بودم. سپس مرا به زندان اوین منتقل کردند و تحویل بند ۲۰۹ دادند که در اختیار بازجوهای سپاه پاسداران بود.
در اوین سربازجو (دژخیمی بنام جواد و بازجوی دیگرم بنام هادی) مدام حین شکنجه میگفتند تو یک «منافقی!» و تو «سر موضع هستی؟» در نهایت مرا محکوم به ۱۸ ماه حبس تعزیری کردند (در دهه ۶۰ حکم واقعی و اصلی را بازجو میداد و اگر دادگاهی هم تشکیل میشد کاملاً فرمی و برای خالی نبودن عریضه بود).
۳ماه بعد از اتمام دوره ۱۸ماهه محکومیت، هر چه پیگیری میکردم آزادم نمیکردند تا آنکه در اوایل فروردین۶۲ مرا به بخش ناظر زندان اوین فرا خواندند و گفتند: «حکم تو تمام شده و سه ماه هم اضافه کشیده ای، ولی برای آزادی از زندان دو شرط دارد : اول آنکه باید بیایی در حسینیه اوین در جمع چند هزار نفر زندانیان، بالای سن بروی و مصاحبه کنی و خودت را معرفی کنی تا اگر سر ما کلاه گذاشته بودی و رده و مسؤلیتهایت را در بازجوئیها نگفته و کتمان کرده بودی، توسط توّابین زندان شناسایی شوی و از دست ما در نروی. شرط دوم اینکه باید به ما اثبات کنی که توبه کرده ای و سر موضعی نیستی! و اثبات آنهم با معرفی نفرات سر موضع هم بندیها و هم اتاقی هایت است، حداقل باید دونفر سر موضعی را معرفی کنی تا بتوانی آزاد شوی و سراغ زندگی ات بروی، آنوقت ما خودمان کمکت میکنیم و پول و امکانات میدهیم تا تشکیل خانواده بدهی و… (من هم در دلم گفتم به همین خیال باش). البته این ریلی بود که با همه کسانی که باید آزاد میشدند، میرفتند و بواقع هم کمتر کسی بود که آزادش کنند. به هر حال شرط اول را قبول کردم ولی شرط دوم را گفتم من کاری به کار کسی ندارم و کسی را نمی شناسم و فقط از خودم میتوانم بگویم. روز بعد مرا به همراه ۴ زندانی دیگر که آنها هم مثل من حکمشان تمام شده بود و باید آزاد میشدند، صدا زدند و به مصاحبه حسینیه اوین و بالای سن رفتیم و هر کدام خودمان را معرفی کردیم. آن روز لاجوردی نبود و معاونش دژخیم لمپنی بنام مجید قدوسی بود. در شروع با لحن لمپنی ویژه پاسداران گفت: ما وقت نداریم، بیخودی برای ما شرّ و ورّ نبافید و سخنرانی هم نکنید هر کدام دو تا منافق سر موضعی بندتان را معرفی کنید و بیایید پائین بروید دنبال کارتان. ابتدا هر کدام خودمان را در دو سه جمله معرفی کردیم. نفر اول گفت من کسی را نمیشناسم و کاری به کار کسی ندارم. نفر دوم هم جوابی مشابه نفر اول داد، نفر سوم گفت من فقط راجع به خودم حرف میزنم و به کس دیگری کار ندارم، نفر چهارم که من بودم، گفتم من هم کاری به کار کسی ندارم. یکمرتبه مجید قدوسی از شدت خشم کف به دهان آورد… نیم خیز شد و عربده کشان گفت: «پدر سوخته منافق بگو اولیش خودم و دومی اش هم خودم» بدنبال آن یکی از بریده مزدوران توّاب از وسط جمعیت داد زد «مرگ بر منافق!» ، تعدادی از درهم شکستگان تواب با او همنوایی کردند و جلسه شلوغ شد (همان چیزی که ما میخواستیم) قدوسی رو به نفر پنجم کرد و گفت: تو چه میگویی؟ او نیز گفت من هم حرفی ندارم و کسی را نمیشناسم. قدوسی که خیلی خودش را باخته بود، از شدت خشم چهره اش کبود شده بود، گفت: گم شید همه تان بیایید پائین، آنقدر در زندان بمانید تا بپوسید! وقتی به بند برگشتیم مجاهد قهرمان حمید صفائیان پرید و مرا بالای دوش برد و بچه ها همه شادمانی کردند و درود درود گفتند و ما راغرق بوسه (و البته شرمندگی) کردند. مشخصاً مجاهدان قهرمان علی محمدی، حمید صفائیان، محسن علی مددی، نظر نصیر مقدم و . . . . بسیار تشویق و خوشحالی کردند. البته آن برادران همگی بعدها حکم زندان گرفتند و سپس در قتل عام تابستان ۶۷ به شهادت رسیدند. فردای آن روز ما را به ناظر زندان بردند و بعد از یک دست پذیرایی جانانه حکمی جلویمان گذاشتند با این مضمون: «چون شما توبه نکرده اید و بر سر مواضع نفاق هستید تا ابراز ندامت و احراز توبه و تا اطلاع ثانوی باید در زندان بمانید» من هم حکم را فوراً امضاء کردم و به بند بازگردانده شدم.
۱۳ ماه گذشت. در اردیبهشت ۶۳ مجدداً به بخش ناظر زندان اوین فراخوانده شدم و همان سؤال و معرفی نفرات سرموضعی بند را مطرح کردند که جواب من هم همان جواب سال قبل بود. درجا حکم مجدد «تا اطلاع ثانوی» را جلویم گذاشتند و من هم امضاء کردم. هنگام خروج از اتاق، دژخیم گفت: خوب فکرهایت را بکن و اگر برای سومین بار حکم تا اطلاع ثانوی بگیری یعنی حداقل ابد و چه بسا اعدام. دو ماه بعد مرا به بازجویی فرا خواندند و این بار میزدند که تشکیلات بند را باید بگویی و اتهام ما تشکیلات داخل زندان بود که حین همین بازجوئیها پرده گوش چپم پاره شد و . . . که بماند. منظورم از ذکر این وقایع این بود که بگویم در زندانهای حمینی اصلاً بحث اصلی این نبود که چه کار کرده ای؟ بلکه بحث این بود چگونه فکر میکنی و چه عقیده و مرامی داری؟
این موضوع از همان فردای ۳۰ خرداد در زندانهای خمینی بعنوان اصلی ترین بحث طرف دعوا و منازعه بود و تا همین امروز هم ادامه دارد. در تابستان سال ۶۷ هم به همین اتهام و با همین شیوه ۳۳۰۰۰ نفر ظرف چند هفته قتل عام شدند. در زندانهای خمینی اصلاً مهم نبود که چند سال حکم گرفته یا نگرفته ای، مهم این بود سر موضع هستی یا نیستی؟ مجاهد هستی یا نه؟ حاضر به کوتاه آمدن و توبه و ندامت هستی یا نه؟ به همین دلیل در دادگاههای مرتجعین حاکم (تازه اگر دادگاهی تشکیل میشد!) مدت آن بسیار کوتاه بود و معروف به دادگاههای دو دقیقه ای بود که یک دقیقه آن صرف اسم و مشخصات متهم میشد و یک دقیقه هم اینکه آیا سر موضع هستی یا نه و ابلاغ حکم!
خمینی و قدرت پرستان حاکم، آنقدر خوار و ذلیل و درمانده و حکومتشان آنقدر لرزان و ضعیف و وامانده بود که بواقع تحمل مرام آزادیخواهی، آن هم توسط افرادی که در زندان و در چنگ خودش بودند را نداشت. درست در نقطه مقابل و در آن سوی ماجرا، شیرزنان و کوهمردان دلاوری بودند که بهای آزادی خلقشان را با سینه های ستبر و چهره هایی گشاده و خندان، پرداختند و بر طناب دار بوسه زدند و سفاکیت خمینی را به سخره گرفتند، تا آنکه توانستند خمینی را بعنوان منفورترین حکمران تاریخ ایران معرفی و مجاهدین را بر تارک تاریخ درخشان ایران جاودانه به ثبت برسانند.
در اینباره باز هم سخن خواهیم گفت.
۱۸ شهریور ۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر