جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

چند حکایت از عُبید زاکانی


 چند حکایت از عُبید زاکانی
چند حکایت از عُبید زاکانی
ــ «سربازی را گفتند چرا به‌ جنگ نروی؟ گفت: به ‌خدا سوگند که من یک‌تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟».
ــ «پیری مست را به‌ حضور هِشام ‌بن عبدالملک [اموی] آوردند و با او شیشه ‌یی شراب و عودی بود. هشام گفت: دُنبک بر‌ سرش بشکنید و به‌ خوردن شراب حدّ زنید.
 شیخ بنشست و بگریست.
 او را گفتند: پیش ‌از آن که زنیمت گریستن از چیست؟
 گفت: مرا گریه از زدن نباشد لیکن از آن گریم که شما عود را خوار داشتید و دنبک نامیدید و می ناب، شراب خواندید.
 والی را سخن او خوش آمد و از او درگذشت».
ــ «شخصی از مولانا عَضُدالدّین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری، بسیار، می‌کردند و اکنون نمی‌کنند.
گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به‌ یاد می‌آید و نه از پیغامبر».
ــ «سلطان محمود روزی در غضب بود. طَلحَک (=دلقک) خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید. روی بگردانید.
 طلحک باز برابر رفت و هم‌چنین سؤال کرد.
 سلطان گفت: مردک قَلتبانِ سگ، تو با آن چه‌ کار داری؟
گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟ سلطان بخندید».
ــ «از قزوینی پرسیدند که امیرالمؤمنین علی شناسی؟
گفت: شناسم.
گفتند: چندم خلیفه بود؟
 گفت: من خلیفه ندانم، آن است که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است».
ــ «لولئی (=کولی، مطرب) با پسر خود ماجرا (=بگو مگو)می‌کرد که تو هیچ کاری نمی‌کنی و عمر در بطالت به‌ سر می‌بری. چند(=چه اندازه، چقدر) با تو گویم که معلّق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رَسَنبازی (=طناب بازی) تعلّم کن (=بیاموز) تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی به ‌خدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده‌ ریگ (=میراث) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلّت و اِدبار (=بدبختی) بمانی و یک‌ جو از هیچ‌ جا حاصل نتوانی کرد».
ــ «قزوینی خر گم کرده بود. گرد شهر می ‌گشت و شکر می ‌گفت.
 گفتند: شکر چرا می‌کنی؟
 گفت از بهر آن که بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بود که گم شده بودمی».
ــ «از بهر روز عید، سلطان محمود خِلعتِ (=جامه دوخته که شاه به عنوان اِنعام به افراد می داد) هرکسی تعیین می‌کرد. چون به طَلحَک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو دهید.
 چنان کردند.
 چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان به ‌دوش گرفت و به ‌مجلسِ سلطان آمد. گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من‌ بنده از این‌جا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرموددادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر