لينك به منبع:
از
روز دوشنبه ۱۸ تا چهارشنبه ۲۷ مهرماه سال ۱۳۵۶ از طرف «انجمن فرهنگی ایران
و آلمان» در «انستیتو گوته» در تهران شبهای شعری برگزار شد که به مدت ده
شب به طول انجامید. برگزارکننده این جلسات شبهای شعر، که از آغاز شب تا
بامداد ادامه داشت، «کانون نویسندگان ایران» بود.
در
این جلسات شاعران و روشنفکران و هنرمندان ایران، شعر خواندند و سخن گفتند.
انتشارات امیرکبیر متن کامل سخنان سخنرانان و اشعار شاعران را، که ناصر
مؤذن آنها را گردآورده بود، در کتابی به چاپ رساند.
در پنجمین شب، شاعر فدایی، سعید سلطانپور (که از نخستین کسانی بود که پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به دست قدّارهبندان رژیم آخوندی به شهادت رسید)، سخن گفت و سپس اشعار آتشینی علیه استبداد رژیم پهلوی، با لحنی شورانگیز خواند که با استقبال پرشور شرکت کنندگان روبه رو شد. خود او به تازگی از زندان آزاد شده بود.
بخشی از سخنان سعید سلطانپور و چهار شعر از جملۀ بیست و چند شعری که سعید سلطان پور در آن شب خواند، از نظرتان می گذرد.
سخنان سعید سلطانپور
«سلام شکستگان سالهای سیاه، تشنگان آزادی، خواهران و برادارانم، سلام.
عضو کانون نویسندگان ایران هستم و با حفظ استقلال اندیشۀ خود و پذیرش تمام مسئولیت آن، از پایگاه کانون نویسندگان ایران با شما حرف می زنم و برایتان شعر می خوانم.
تا کنون چهار کتاب از من چاپ شده است:
"صدای میرا"، اولین مجموعۀ شعرهایم در سال چهل و هفت اجازۀ انتشاریافت ولی بلافاصله پس از انتشار جمع شد.
کتاب "نوعی از هنر، نوعی از اندیشه"، تحلیلی در باره هنر و ادبیات، به ویژه تئاتر، هرگز اجازه انتشار نیافت. تنها به جرم نوشتن آن مدتی در بازداشت به سر بردم.
کتاب "حسنک" نمایشنامه یی بر بنیاد گزارش ابوالفضل بیهقی تاکنون اجازه انتشار نیافته است.
کتاب "آوازهای بند"، که تنها به جرم سرودن آن سه سال در بازداشتگاهها و بندها بسر بردم و چون دیگران عقوبتهای نابجا و وهن آور کشیدم، منتشر نشده است.
دو هفته پیش کتاب "صدای میرا"، که در سال چهل و هفت تنها به بهانه چند صفحه جمع شده بود اجازه مشروط یافت. گفتند انتشار این کتاب آزاد است در صورتی که بیست و یک صفحه آن را برداری، یعنی شعرها را تکه تکه کنی و از هویّت بیندازی. می بینید نشر اندیشه و هنر در صورتی که آزاد نباشد، آزاد است.
ـ و از "تئاتر"، انجمن تئاتر ایران را در سال چهل و هفت بنیاد نهادیم. نمایشنامه های "دشمن مردم" از ایبسن، "آموزگاران" از محسن یلفانی، "چهره های سیمون ماشار" از برشت را کارگردانی کردم و نیز نمایشنامه "انگل" را از گورکی که کارگردان مشترک آن بودم.
تمام نمایشنامه هایی را که به اجرا درآورده ایم، همه و همه، اجازه نامه رسمی وزارتی داشته اند و با این همه غضب پاسداران سکوت و سانسور را همواره برانگیخته اند.
به علت کارگردانی نمایشنامه "آموزگاران" مدتی با نویسند ه آن در بازداشت بسر بردم و چه بگویم محکوم شدیم؟
هم اکنون چند تن از دوستانم به جرم همکاری در اجرای نمایشنامۀ "انگل" در بندند و من، هم چنان که کانون نویسندگان ایران، به نام آزادی و بر بنیاد قانون اساسی ایران و متمّم آن و اعلامیه جهانی حقوق بشر خواستار آزادی هنرمندان و دربندان هستم.
دو ماه پیش نماشنامۀ "مونتسرا" را برای اجازه به اداره تئاتر سپردم. تازه چندی پیش نامه یی را روی پرونده این نمایشنامه دیدم که بر اساس آن پروانه این صادر خواهد شد. نوشته بودند در صورتی که کمیته اجرایی اداره تئاتر بر اجرا نظارت داشته باشد، اجرای نمایشنامه آزاد است.
می بینید اجرای نمایشنامه و ارائه هنر و اندیشه در تئاتر درصورتی که آزادنباشد، آزاد است. این دیگر سانسور در سانسور است.
به تئاتر شهر رفتم و چهار نمایشنامه برای اجرا پبشنهاد کردم. از برشت، روبلس از گورکی و نمایشنامه حسنک. در جا سه نمایشنامه مُهر باطل خورد. نمایشنامه دیگر در چنگال بررسی است. تازه اگر پروانۀ نمایش بدهند سالن نمی دهند و در عمل تمام اجرا را سانسور می کنند.
می گویند از این پس چنین نخواهد بود و ما می گوییم امیدواریم، شاید مجبور باشید چنین نباشید.
ابیاتی از حافظ می خوانم و بعد شعرهایم را؛ بیست و دو شعر از کتاب "آوازهای بند" و آخرین کتاب شعرم "از کشتارگاه".
"دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشّاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
گویند حرف عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند"
***
از میان بیست و دو شعری که سعید سلطانپور در شب شعر «گوته» خواند، «غزل زمانه»، «با کشورم چه رفته ست»، «بر این کرانۀ خوف» و «خفتار» را برگزیده ایم که در زیر از نظرتان می گذرد.
***
غزل زمانه
«نغمه در نغمۀ خون غلغله زد تُندر شد/
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت/
برق خشمی زد و بر گردۀ شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون/
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر/
آتش سینۀ گل، داغ دل مادر شد.
روی شبگیر گران ماشۀ خورشید چکید/
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آن که چون غنچه ورق در ورق خون می بست/
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد.
آن دلاور که قفس با گل خون می آراست/
لبش آتش زنه آمد، سخنش آذر شد
آتش سینۀ سوزان نو آراستگان/
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنۀ سرخ/
رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند/
آن همه خرمنِ خون شعله که خاکستر شد
شاخۀ عشق که در باغ زمستان می سوخت/
آتش قهقه در گل زد و بار آور شد»
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است؟
با کشورم چه رفته است؟
که زندانها
از شبنم و شقایق سرشارند
و بازماندگان شهیدان
– انبوه ابرهای پریشان سوگوار-
در سوگ لاله های سوخته می بارند؟
با کشورم چه رفته است که گل ها هنوز داغدارند
با شور گردباد/ آنک/ منم که تفته تر از گردبادها/
در خارزار بادیه می چرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته تر ز نعرۀ خورشیدهای "تیر"
از قلب خاکهای فراموش سرکشد
تا از قنات حنجره ها
فوج خشم و خون
روی فلات سوختۀ مرگ پرکشد.
این نعرۀ من است/
این نعرۀ من است که روی فلات می پیچد
و خاکهای سکوت زمانۀ تاریک را می آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آبهای عمّان می کوبد.
این نعرۀ من است که می روبد/
خاکستر زمان را از خشم روزگار.
ای گلشن ستارۀ دنباله دار اعدامی/
در باغ ارغوان/ در ازدحام خلق
در دوردست و نزدیک/ من هیچ نیستم
جز آن حماسه یی که در زمینۀ یک انقلاب می گذرد
سَهم و سترگ و خونین
در خون توده های زمان می غلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
ـ روییده بر گریوه های گل سرخ ـ
آینده را/ بماند/ در چشم روزگار
یادآور شهادت شوریدگان خلق
بر ارتش مهاجم صد نازی/ صد تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم،
خورشید انفجار
ای خشم،
تا جوخه های مخفی اعدام
در جامه های رسمی
آنک/ آنک هزار لاشخور، ای خشم
مثل هزار توسن یال افشان
خون شهید بسته است بر این ویران
دیگر ببار/ ببار ای خشم
ای خشم چون گدازۀ آتشفشان ببار
روی شب شکستۀ استعمار
اما دریغ و درد که "جبریل" های "او"/ با شهپر سپید
از هر طرف فرود می آیند/
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان می خایند.
با کشورم چه رفته است
که از کوچه های خفتۀ شهر/ با قلب سربداران
با قامت قیام/ انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان/ انبوه انتقام
نمی آیند؟
چشم صبور مردان/ دیری ست
در پرده های اشک نشسته ست
دیری ست قلب عاشق/ در گوشه های بند شکسته ست
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
گز پاره های زخم، گلو بسته ست.
ای دست انقلاب/ مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب/ با کشورم چه رفته است؟
بر این کرانۀ خوف
نه،
تا ارتفاع خشم و جنون/ نه
تا آخرین ستارۀ خون/ نه
به اوج نفرت خواهم رسید
و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لُجّۀ تاریک خون/ چو نیلوفر
در انتظار خشم تو، ای عشق خفته خواهم ماند/
و از بساک پریشان خویش بر مرداب/
هزار گردۀ طغیان خواهم افشاند.
فلات را بنگر/ دریای وحشت انگیزی ست
که موج می زند از خون عاشقانۀ ما
و بادبان سیاه تمام قایقها/
صلیب سوختۀ گورهای دریایی ست.
ببین شهیدان روی غروب می رانند
و با صدایی خونین و خسته، می خوانند
و تور کهنۀ صیّادهای جلگۀ خون
از این تلاطم مغلوب، مرده می گیرد
در این سکوت سَتَرون/ بر این کرانۀ خوف
در این فلات گل خون و ساقۀ زنجیر/ نه
ای صدای توانای من
نمی مانم/
و با تمام توان به خون نشستۀ تو/
چنان که "فرخی" و "عشقی"/
ببین/ هنوز از این قتلگاه می خوانم
صدای خستۀ من رنگ دیگری دارد/
صدای خستۀ من سرخ و تند و توفانی ست/
صدای خستۀ من آن عقاب را ماند/
که روی قلۀ شبگیر بال می کوبد/
و نیزه های تفتۀ فریادش/
روی مدار آتیۀ انقلاب می چرخد.
کجاست قایقم ای موج؟
کجاست قایقم ای خون؟
کجاست پاروها؟
کجاست پاروها؟
می خواهم/ برای ماندن، بر دریا/
برای ماندن بر خون سفر کنم تا مرگ/
و هستی ام را مثل گل همیشه بهار/
به راه خانۀ مردم/
میان باغ تب آلود لاله بنشانم.
کجاست پاروها؟
که خون آن همه گل؛
آن همه ستارۀ خون
ـ بهار سوخته بر فرق ملتی مغلوب ـ
و یک دهان گل افشان
که برگ برگ گل انقلاب فردا را/
نهان ببارد در کارخانه های ستم
نهان ببارد در کشتزارهای سیاه
برای پویش اندیشه های تاریخی
برای پرورش عشق
برای گسترش سازمان “او“
کافی است»
خفتار
جادوی مهتاب شب مرداد می تابد/
روی فلات خواب/
در بستر مرموز این مرداب/
سرگرم رؤیاهای خفتارند، بسیاران/
مهتاب می گردد/
مهتاب روی جوشن مرداب می گردد/
تا از نگاه پاسداران راه بگشاید
بر دیدۀ خواب گرفتاران/
در قلب این آرامش مرموز
حتی اگر خرناسه یی خیزد
چشم و زبان پاسداران می تپد از هول:
این خفته شاید خنجری در آستین دارد/
شاید خیال آفتابی می پزد در سر/
شاید در این خفتار ناموزون اشاراتی ست/
از روزگار خون و آن هنگامۀ دیگر/
و چشمه های خون مرد خفته می جوشد/
از چشم و از چنگال خونخواران.
گاهی ز چشم پاسداران دور/
پشت جَگن ها (=پوشالها) شعلۀ نیلوفر پرشور/
در پرده های شب می آویزد/
و می دمد شوریده در شیپور خونالود/
و در نهاد خستگان خفته شوری برمی انگیزد/
از قلب دوزخ می شکافد نعره یی در شب/
دیگر تن نیلوفر است و تیغ شبکاران.
و باز می تابد چراغ جادوی مهتاب/ برخستگان خواب
انبوه با شب مانده ناچاران.
اما، من این مرغ اشارت خوان پنهان گوی/
آرام و پنهان، پرپرک، پربسته با هر سوی/
روی درخت درهم شبگیر می خوانم/
خوابانده انگشت اشارت جانب کهسار/
هر خفته این جا کولباری زیر سر دارد/
و لحظه یی در کار این خفتار می مانم/
و باز می دانم،
رؤیای خونینی گذر دارد/
در پشت پلک بستۀ این نیمه هوشیاران/
و همچنان جادوی مهتابِ شب مرداد می تابد/
روی سکوت و مرگ و خون و خواب، می راند/
مرغی درخشان، از کدامین گوشۀ مرداب، می خواند؟
نیلوفری، آشفته، روی دشتِ شب کاکل می افشاند/
و می دمد پرشور، در شیپور خونالود/
و باغهای قرمز شیپور می روید.
آنگاه دریای درشت پلکهای خفته می جنبد
و می گشاید صد هزاران چشم هول انگیز
و در نگاه پاسداران، خیره می ماند:
ناگاه می توفند از اعماق "تابستان خون" شوریدگان خشم
ناگاه می جوشند از قلب زمین و آسمان، این خفته بیداران.
روی فلات زندۀ بیدار
گلمشت خونالودۀ خورشید
بر فرق خونین شب خونخوار می کوبد».
در پنجمین شب، شاعر فدایی، سعید سلطانپور (که از نخستین کسانی بود که پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به دست قدّارهبندان رژیم آخوندی به شهادت رسید)، سخن گفت و سپس اشعار آتشینی علیه استبداد رژیم پهلوی، با لحنی شورانگیز خواند که با استقبال پرشور شرکت کنندگان روبه رو شد. خود او به تازگی از زندان آزاد شده بود.
بخشی از سخنان سعید سلطانپور و چهار شعر از جملۀ بیست و چند شعری که سعید سلطان پور در آن شب خواند، از نظرتان می گذرد.
سخنان سعید سلطانپور
«سلام شکستگان سالهای سیاه، تشنگان آزادی، خواهران و برادارانم، سلام.
عضو کانون نویسندگان ایران هستم و با حفظ استقلال اندیشۀ خود و پذیرش تمام مسئولیت آن، از پایگاه کانون نویسندگان ایران با شما حرف می زنم و برایتان شعر می خوانم.
تا کنون چهار کتاب از من چاپ شده است:
"صدای میرا"، اولین مجموعۀ شعرهایم در سال چهل و هفت اجازۀ انتشاریافت ولی بلافاصله پس از انتشار جمع شد.
کتاب "نوعی از هنر، نوعی از اندیشه"، تحلیلی در باره هنر و ادبیات، به ویژه تئاتر، هرگز اجازه انتشار نیافت. تنها به جرم نوشتن آن مدتی در بازداشت به سر بردم.
کتاب "حسنک" نمایشنامه یی بر بنیاد گزارش ابوالفضل بیهقی تاکنون اجازه انتشار نیافته است.
کتاب "آوازهای بند"، که تنها به جرم سرودن آن سه سال در بازداشتگاهها و بندها بسر بردم و چون دیگران عقوبتهای نابجا و وهن آور کشیدم، منتشر نشده است.
دو هفته پیش کتاب "صدای میرا"، که در سال چهل و هفت تنها به بهانه چند صفحه جمع شده بود اجازه مشروط یافت. گفتند انتشار این کتاب آزاد است در صورتی که بیست و یک صفحه آن را برداری، یعنی شعرها را تکه تکه کنی و از هویّت بیندازی. می بینید نشر اندیشه و هنر در صورتی که آزاد نباشد، آزاد است.
ـ و از "تئاتر"، انجمن تئاتر ایران را در سال چهل و هفت بنیاد نهادیم. نمایشنامه های "دشمن مردم" از ایبسن، "آموزگاران" از محسن یلفانی، "چهره های سیمون ماشار" از برشت را کارگردانی کردم و نیز نمایشنامه "انگل" را از گورکی که کارگردان مشترک آن بودم.
تمام نمایشنامه هایی را که به اجرا درآورده ایم، همه و همه، اجازه نامه رسمی وزارتی داشته اند و با این همه غضب پاسداران سکوت و سانسور را همواره برانگیخته اند.
به علت کارگردانی نمایشنامه "آموزگاران" مدتی با نویسند ه آن در بازداشت بسر بردم و چه بگویم محکوم شدیم؟
هم اکنون چند تن از دوستانم به جرم همکاری در اجرای نمایشنامۀ "انگل" در بندند و من، هم چنان که کانون نویسندگان ایران، به نام آزادی و بر بنیاد قانون اساسی ایران و متمّم آن و اعلامیه جهانی حقوق بشر خواستار آزادی هنرمندان و دربندان هستم.
دو ماه پیش نماشنامۀ "مونتسرا" را برای اجازه به اداره تئاتر سپردم. تازه چندی پیش نامه یی را روی پرونده این نمایشنامه دیدم که بر اساس آن پروانه این صادر خواهد شد. نوشته بودند در صورتی که کمیته اجرایی اداره تئاتر بر اجرا نظارت داشته باشد، اجرای نمایشنامه آزاد است.
می بینید اجرای نمایشنامه و ارائه هنر و اندیشه در تئاتر درصورتی که آزادنباشد، آزاد است. این دیگر سانسور در سانسور است.
به تئاتر شهر رفتم و چهار نمایشنامه برای اجرا پبشنهاد کردم. از برشت، روبلس از گورکی و نمایشنامه حسنک. در جا سه نمایشنامه مُهر باطل خورد. نمایشنامه دیگر در چنگال بررسی است. تازه اگر پروانۀ نمایش بدهند سالن نمی دهند و در عمل تمام اجرا را سانسور می کنند.
می گویند از این پس چنین نخواهد بود و ما می گوییم امیدواریم، شاید مجبور باشید چنین نباشید.
ابیاتی از حافظ می خوانم و بعد شعرهایم را؛ بیست و دو شعر از کتاب "آوازهای بند" و آخرین کتاب شعرم "از کشتارگاه".
"دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشّاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
گویند حرف عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند"
***
از میان بیست و دو شعری که سعید سلطانپور در شب شعر «گوته» خواند، «غزل زمانه»، «با کشورم چه رفته ست»، «بر این کرانۀ خوف» و «خفتار» را برگزیده ایم که در زیر از نظرتان می گذرد.
***
غزل زمانه
«نغمه در نغمۀ خون غلغله زد تُندر شد/
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت/
برق خشمی زد و بر گردۀ شب خنجر شد
شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون/
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر/
آتش سینۀ گل، داغ دل مادر شد.
روی شبگیر گران ماشۀ خورشید چکید/
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آن که چون غنچه ورق در ورق خون می بست/
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد.
آن دلاور که قفس با گل خون می آراست/
لبش آتش زنه آمد، سخنش آذر شد
آتش سینۀ سوزان نو آراستگان/
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنۀ سرخ/
رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند/
آن همه خرمنِ خون شعله که خاکستر شد
شاخۀ عشق که در باغ زمستان می سوخت/
آتش قهقه در گل زد و بار آور شد»
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است؟
با کشورم چه رفته است؟
که زندانها
از شبنم و شقایق سرشارند
و بازماندگان شهیدان
– انبوه ابرهای پریشان سوگوار-
در سوگ لاله های سوخته می بارند؟
با کشورم چه رفته است که گل ها هنوز داغدارند
با شور گردباد/ آنک/ منم که تفته تر از گردبادها/
در خارزار بادیه می چرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته تر ز نعرۀ خورشیدهای "تیر"
از قلب خاکهای فراموش سرکشد
تا از قنات حنجره ها
فوج خشم و خون
روی فلات سوختۀ مرگ پرکشد.
این نعرۀ من است/
این نعرۀ من است که روی فلات می پیچد
و خاکهای سکوت زمانۀ تاریک را می آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آبهای عمّان می کوبد.
این نعرۀ من است که می روبد/
خاکستر زمان را از خشم روزگار.
ای گلشن ستارۀ دنباله دار اعدامی/
در باغ ارغوان/ در ازدحام خلق
در دوردست و نزدیک/ من هیچ نیستم
جز آن حماسه یی که در زمینۀ یک انقلاب می گذرد
سَهم و سترگ و خونین
در خون توده های زمان می غلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
ـ روییده بر گریوه های گل سرخ ـ
آینده را/ بماند/ در چشم روزگار
یادآور شهادت شوریدگان خلق
بر ارتش مهاجم صد نازی/ صد تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم،
خورشید انفجار
ای خشم،
تا جوخه های مخفی اعدام
در جامه های رسمی
آنک/ آنک هزار لاشخور، ای خشم
مثل هزار توسن یال افشان
خون شهید بسته است بر این ویران
دیگر ببار/ ببار ای خشم
ای خشم چون گدازۀ آتشفشان ببار
روی شب شکستۀ استعمار
اما دریغ و درد که "جبریل" های "او"/ با شهپر سپید
از هر طرف فرود می آیند/
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان می خایند.
با کشورم چه رفته است
که از کوچه های خفتۀ شهر/ با قلب سربداران
با قامت قیام/ انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان/ انبوه انتقام
نمی آیند؟
چشم صبور مردان/ دیری ست
در پرده های اشک نشسته ست
دیری ست قلب عاشق/ در گوشه های بند شکسته ست
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
گز پاره های زخم، گلو بسته ست.
ای دست انقلاب/ مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب/ با کشورم چه رفته است؟
بر این کرانۀ خوف
نه،
تا ارتفاع خشم و جنون/ نه
تا آخرین ستارۀ خون/ نه
به اوج نفرت خواهم رسید
و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لُجّۀ تاریک خون/ چو نیلوفر
در انتظار خشم تو، ای عشق خفته خواهم ماند/
و از بساک پریشان خویش بر مرداب/
هزار گردۀ طغیان خواهم افشاند.
فلات را بنگر/ دریای وحشت انگیزی ست
که موج می زند از خون عاشقانۀ ما
و بادبان سیاه تمام قایقها/
صلیب سوختۀ گورهای دریایی ست.
ببین شهیدان روی غروب می رانند
و با صدایی خونین و خسته، می خوانند
و تور کهنۀ صیّادهای جلگۀ خون
از این تلاطم مغلوب، مرده می گیرد
در این سکوت سَتَرون/ بر این کرانۀ خوف
در این فلات گل خون و ساقۀ زنجیر/ نه
ای صدای توانای من
نمی مانم/
و با تمام توان به خون نشستۀ تو/
چنان که "فرخی" و "عشقی"/
ببین/ هنوز از این قتلگاه می خوانم
صدای خستۀ من رنگ دیگری دارد/
صدای خستۀ من سرخ و تند و توفانی ست/
صدای خستۀ من آن عقاب را ماند/
که روی قلۀ شبگیر بال می کوبد/
و نیزه های تفتۀ فریادش/
روی مدار آتیۀ انقلاب می چرخد.
کجاست قایقم ای موج؟
کجاست قایقم ای خون؟
کجاست پاروها؟
کجاست پاروها؟
می خواهم/ برای ماندن، بر دریا/
برای ماندن بر خون سفر کنم تا مرگ/
و هستی ام را مثل گل همیشه بهار/
به راه خانۀ مردم/
میان باغ تب آلود لاله بنشانم.
کجاست پاروها؟
که خون آن همه گل؛
آن همه ستارۀ خون
ـ بهار سوخته بر فرق ملتی مغلوب ـ
و یک دهان گل افشان
که برگ برگ گل انقلاب فردا را/
نهان ببارد در کارخانه های ستم
نهان ببارد در کشتزارهای سیاه
برای پویش اندیشه های تاریخی
برای پرورش عشق
برای گسترش سازمان “او“
کافی است»
خفتار
جادوی مهتاب شب مرداد می تابد/
روی فلات خواب/
در بستر مرموز این مرداب/
سرگرم رؤیاهای خفتارند، بسیاران/
مهتاب می گردد/
مهتاب روی جوشن مرداب می گردد/
تا از نگاه پاسداران راه بگشاید
بر دیدۀ خواب گرفتاران/
در قلب این آرامش مرموز
حتی اگر خرناسه یی خیزد
چشم و زبان پاسداران می تپد از هول:
این خفته شاید خنجری در آستین دارد/
شاید خیال آفتابی می پزد در سر/
شاید در این خفتار ناموزون اشاراتی ست/
از روزگار خون و آن هنگامۀ دیگر/
و چشمه های خون مرد خفته می جوشد/
از چشم و از چنگال خونخواران.
گاهی ز چشم پاسداران دور/
پشت جَگن ها (=پوشالها) شعلۀ نیلوفر پرشور/
در پرده های شب می آویزد/
و می دمد شوریده در شیپور خونالود/
و در نهاد خستگان خفته شوری برمی انگیزد/
از قلب دوزخ می شکافد نعره یی در شب/
دیگر تن نیلوفر است و تیغ شبکاران.
و باز می تابد چراغ جادوی مهتاب/ برخستگان خواب
انبوه با شب مانده ناچاران.
اما، من این مرغ اشارت خوان پنهان گوی/
آرام و پنهان، پرپرک، پربسته با هر سوی/
روی درخت درهم شبگیر می خوانم/
خوابانده انگشت اشارت جانب کهسار/
هر خفته این جا کولباری زیر سر دارد/
و لحظه یی در کار این خفتار می مانم/
و باز می دانم،
رؤیای خونینی گذر دارد/
در پشت پلک بستۀ این نیمه هوشیاران/
و همچنان جادوی مهتابِ شب مرداد می تابد/
روی سکوت و مرگ و خون و خواب، می راند/
مرغی درخشان، از کدامین گوشۀ مرداب، می خواند؟
نیلوفری، آشفته، روی دشتِ شب کاکل می افشاند/
و می دمد پرشور، در شیپور خونالود/
و باغهای قرمز شیپور می روید.
آنگاه دریای درشت پلکهای خفته می جنبد
و می گشاید صد هزاران چشم هول انگیز
و در نگاه پاسداران، خیره می ماند:
ناگاه می توفند از اعماق "تابستان خون" شوریدگان خشم
ناگاه می جوشند از قلب زمین و آسمان، این خفته بیداران.
روی فلات زندۀ بیدار
گلمشت خونالودۀ خورشید
بر فرق خونین شب خونخوار می کوبد».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر