محمد محیط طباطبایی (زادۀ ۲۶خرداد۱۲۸۰ ـ درگذشتۀ ۲۷مرداد۱۳۷۱): ادیب، تاریخنگار و منتقد ادبی معاصر ایران.
کاخ شمس العماره
 «ناصرالدین شاه قاجار پس از تماشای کارت پستالهای اروپایی و بناهای دیار فرنگستان تمایل پیدا کرد بنایی مرتفع، نظیر آنها در پایتخت خود ایجاد کندتا بتواند از بالای آن منظره شهر و دورنمای پیرامون را تماشا کند.
ساخت این ساختمان ۵ طبقه در سال ۱۲۴۴ هجری شمسی به دستور ناصرالدین شاه آغاز [شد] و پس از دو سال به مباشرت معیّرالممالک به پایان رسید.
 معیّر الممالک نه تنها این بنا را با سرمایه خودش ساخت بلکه برای آن فرشها و اثاثیه نیزخرید و یک ساختمان کامل و مبله را به ناصرالدین شاه قاجار هدیه کرد.
 شمس العماره اولین بنای آن دوران به شمار می آمد که در ساخت آن از فلز استفاده شد. تزیینات داخلی متنوّعش مانند گچ کاریها , آینه کاریها , کاشی کاریها و دیوارکاریها آن را مبدّل به یکی از عالیترین بناهای تاریخی تهران کرده اند.
یکی از جالبترین بخشهای این کاخ ساعت شمس العماره از هدایای ملکه ویکتوریا، به دربار ناصرالدین شاه بود.
 (نشان شیر و خورشید و عکس ناصرالدین شاه بر گردن ملکه ویکتوریا)
 به روایت تاریخ نویسان صدای ناقوس این ساعت آنچنان بلند بود که کاخ نشینان را آزار می داد، به همین دلیل شاه دستور می دهد، چند نفری صدای ناقوس را کمتر کنند، امّا دستکاری برای کم کردن صدای ناقوس، ساعت را از کار می‌ اندازد. این کار باعث شد نزدیک به ۸۰ سال ساعت خاموش باشد تا این که این ساعت ... تعمیر و به حالت اولیه خود بازگشت و صدای ناقوس این ساعت مجدداً در حوالی بازار و خیابان ناصرخسرو شنیده می شد و توجه همگان را به خود جلب می کرد امّا به جهت بی توجهی به آن... دوباره از کار افتاد» (تارنمای «طهرونگرد» ـ ۲۶فوریه ۲۰۱۵).
 محیط طباطبایی شعر «بزن بر ساعت شمس العماره» را در حدود سال ۱۳۰۴ شمسی، که در مدرسه دارالفنون تهران در رشته ادبی تحصیل می کرد دربارۀ خاموشی ساعت شمس العماره سرود.
 در ۹ آبان ۱۳۰۴، مجلس شورای ملی احمدشاه را از سلطنت خلع کرد و از آن پس تا زمان درگذشتش در فرانسه ساکن شد. در بخشی از شعر به این موضوع اشاره شده است:
«به نام شاه عباس جهاندار/
 به نامی نام نادر شاه افشار
به بخت شوم احمد شاه قاجار/
 که ایران را نمی بیند دوباره
 بزن ای ساعت شمس العماره»

***

«بزن بر ساعت شمس العماره»
«شب تیره رسید از ره دوباره/
 به جای خور (=خورشید) پدید آمد ستاره
دلم می جوید از عالم کناره/
 ز بام ارگ می گوید نَقاره:
 بزن ای ساعت شمس العماره

دگر از کوس و کَرنا و تَبیره/
 نوایی نیست، گیتی گشته تیره
چو اهریمن به یزدان گشته چیره/
 مرا جز گوشه گیری نیست چاره
 بزن ای ساعت شمس العماره

زمین بر آسمان چشم حسد دوخت/
 چراغ خانه و برزن برافروخت
ز رَشک اخترانش دل همی سوخت/
 که چشمک می زند از هر کناره
 بزن ای ساعت شمس العماره

چو پاسی از شب تاریک بگذشت/
 خموشی حکمفرما بر جهان گشت
زن زنگی برو گیسو فرو هِشت/
 سیاه و سهمگین و بد قواره
 بزن ای ساعت شمس العماره

بزن تا چرخ در گشتن شتابد/
 بزن تا ماه از گردون بتابد
بزن تا دل در آغوشم بخوابد/
 چو خفته کودکی در گاهواره
 بزن ای ساعت شمس العماره

به یاد بامداد زندگانی/
 که از دست خدای کامرانی
گرفتم جامی از شهد جوانی/
 به کوی قصر شیرین زواره
 بزن ای ساعت شمس العماره

بسوزد آن که در دنیا سبب شد/
 که ما را نوجوانی در تَعَب (=رنج و سختی) شد
در آتش سوختم تا نیمه شب شد/
 برای خاطر من با شماره
 بزن ای ساعت شمس العماره

فروغ ماه کم کم شد هویدا/
 که گردد مونس دلهای شیدا
فراز کوهساران گشت پیدا/
 ز قرص ماه تابان نیم پاره
 بزن ای ساعت شمس العماره
چو خور پنهان بود دوران ما هست/
 میان اختران مه پادشاه است
خداوندِ نگین و فرّ و گاه (=تخت پادشاهی) است/
 به پاس خاطر ماه و ستاره
 بزن ای ساعت شمس العماره

بزن تا اختری از نو برآید/
 بزن تا روزگاری دیگر آید
بزن تا شهریاری دیگر آید/
 گشاید از کمر خونین کَتاره (=قدّاره)
 بزن ای ساعت شمس العماره

در این دنیای پر شور و هیاهو/
 که سر ها بنگرم پیدا ز هر سو
سر گردن فرازی سست بازو/
 ندارد تاب تاج و طوق (=گردنبند) و یاره (=دستبند)
 بزن ای ساعت شمس العماره

تو عهد ناصر الدین شاه دیدی/
 زمان و بخت را همراه دیدی
شکوه و فرّ این درگاه دیدی/
 ز برج خویش می کردی نظاره
 بزن ای ساعت شمس العماره

کنون بنگر چه سان گیتی برآشفت/
 نسیمی عرصه این باغ را رُفت
بلایی لای دشمن دیده ها خفت/
 چو در گهواره چشم شیرخواره
بزن ای ساعت شمس العماره

ز بام کاخ گردون ماه تابان/
 نظر می افکند خندان و گریان
به تخت مرمر و کاخ گلستان/
 همی گوید نهانی با اشاره:
 بزن ای ساعت شمس العماره

به نام شاه عباس جهاندار/
 به نامی نام نادر شاه افشار
به بخت شوم احمد شاه قاجار/
 که ایران را نمی بیند دوباره
 بزن ای ساعت شمس العماره

تو ای ساعت که با اَنجُم (=ستارگان) جَلیسی (=همنشین هستی)/
 سرای خسروانی را پلیسی
مرا در کنج تنهایی اَنیسی (=همدم هستی)/
 نمایم با تو امشب استشاره (=مشورت کردن)
 بزن ای ساعت شمس العماره

برای خاطر شب زنده داری/
 جوانی، بی نوایی، جان نگاری
غریبی، نا خوشی، بی غمگساری/
 محصّل شاعری دل پاره پاره
 بزن ای ساعت شمس العماره

دریغا خواب از چشمم به در شد/
 ز اشک دیده ام رخساره تر شد
خروس آوا برآورد و سحر شد/
 مؤذِّن (=اذان گو) گفت بر بام مناره
 بزن ای ساعت شمس العماره

هوا روشن شد از روی سپیده/
 سپیده از افق سر بر کشیده
که رنگ از عارض گردون پریده/
 درفش خور (=پرچم خورشید) فراز آمد هماره
 بزن ای ساعت شمس العماره

شب تاریکِ وحشت زا سر آمد/
 خور رخشنده از خاور برآمد
چو روز رفته روز دیگر آید/
 به بام اَرگ می کوبد نقاره:
 بزن ای ساعت شمس العماره»