جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ اسفند ۱۴, دوشنبه

گلهای قرمز قالی

لينك به منبع:

  • 1396/12/03
گلباجی کلون را انداخت‌، به کاهدانی رفت‌‌، هنگام بازگشت‌، سکینه را دید که هم‌چنان روی گلیم ورودی اتاق با کتابهای پنجم دبستان ور می‌رود‌. برای این‌که خیالش را راحت سازد‌، کتابها را از دست او قاپید‌‌، به داخل تنور انداخت‌، بعد دلوآب را با انگشت نشان داد:
- نه‌!‌... نه‌! یعنی نه‌!‌... نمی‌ذارم دختر‌! مگه از روی نعش من رد بشی‌‌، می‌خوای لکهٴ ننک بشی‌؟! یک عمر با عفت زندگی کردم‌‌، با سیلی صورتمو سرخ  نگاه داشتم که شما‌ها رو بزرگ کنم‌. خدا بیامرز شوهر اولم که نماز شبش قطع نمی شد و پینهٴ پیشونیش به اندازه یه گردو درشت بود،  می‌گفت:
«دخترنباد پاش به کوچه باز بشه‌‌، همینکه پاشو از خونه بیرون گذاشت‌‌، رسوایی بار می‌یاره».
فسقلی! تو هنوز به سن تکلیف نرسیده‌یی و قیم داری‌‌،  می‌خوای از روی رساله برات بگم‌. تازه اگرم رسیده بودی اجازه‌ات دست خودت نبود‌... دختر سواد می‌خواد چکار‌؟ نخ ریسی و خونه داری کافیه‌...

سکینه که به آسانی نمی‌خواست تسلیم خرافه‌های آخوندی رسوخ داده شده در کلة نامادری‌اش شود‌‌، روی حرفش پافشاری کرد:
- نخیر‌! این حرفا همه ش مال اون آخوند بو گندوی مفت خوره که فقط بلده روزی ده بار امام حسین رو شهید بکنه‌‌، اگه دفعهٴ دیگه اینطرفا آفتابی بشه‌، من می‌دونم‌‌، چیکارش کنم‌... اجازهٴ من دست خودمه و این منم که تصمیم می‌گیرم‌‌، چه جوری  زندگی کنم
...
- چی گفتی‌؟!‌... یه بار دیگه این غلطو تکرار کن ببینم‌... این حرفای گنده گنده رو کی تو دهنت گذاشته‌؟!
یا الله پاشو‌! گوسفندا الآن از چرا بر می‌گردن‌‌، آب و نمکشونو آماده کن‌‌، بعد برو اجاق رو روشن کن‌... از فردا صب  می‌فرستمت کارگاه قالی بافی حاجی تراب‌‌، تا دیگه این فکرا به سرت نزنه‌‌، معلومه بیکاری زیر پوستت جا خوش کرده‌.
***
هجومِ خاکستریِ غروب روستا‌‌، لبهٴ بام را کم کم داشت در زمینهٴ آسمان محو می‌کرد‌. چند گنجشک با سر و صدا  -زیر سقف - دنبال جا می‌گشتند.
سکینه طناب خیس و نخی و ضخیم دلو  را به داخل چاه فرستاد‌‌، نرسیده به انتهای جاه‌‌، نتوانست آن را کنترل کند‌‌، دلو با صدای خفة تالاپ سقوط کرد و زیر آب رفت.
در این هنگام در حیاط باز شد و گله‌یی از گوسفندان به داخل حیاط چپید و یکراست به سمت آبشخور رفت‌. سکینه هول شد و با عجله طناب دلو را بالا کشیند‌. خیلی سنگین بود‌. ساعد استخوانی و نحیف او قادر به کنترل آن نبود‌. بزحمت آن را تا نیمه کشید‌‌، خوشبختانه اکبر چوپان به دادش رسید وبا یک حرکت دلورا بالا انداخت‌.
آب کف زنان‌‌، با گرد و غبار و تکه‌های کوچک کاه در آمیخت و از هر سو به محاصره گوسفندان تشنه در آمد‌.
حال دیگر غروب نشسته بود‌. با امروز یک هفته بیشتر به اول مهر نمانده بود‌. پسران کلاس پنجم روستا‌‌، از روزها قبل در مدارس راهنمایی شهر ثبت نام کرده بودند‌.
سکینه یواشکی کتابهایش را از اسارت خاکستر نجات داد‌، تکاند و گوشه‌یی قایم کرد‌. نامادریش داخل کوچه با حاجی تراب در حال گفتگو بود‌:
-‌... نه گلباجی خانوم‌! اگه به‌خاطر شما نبود‌‌، قبول نمی‌کردم‌‌، لاغر مردنیه و آدم این کار نیس‌. زود خسته می‌شه‌. دخلش به خرجش نمی ارزه‌...
- دستم بدامنت حاجی‌! از کلة صب تا دم غروب‌‌، سی تومن خیلی کمه‌.
- برو خدا رو شکر کن گلباجی خانوم‌‌، یه چیزی یاد می‌گیره و از این  وضعیت درمیاد.
***
در اتاق تنگ و نموری که بزحمت مقداری از روشنایی را از پنجرهٴ خود عبور می‌داد‌، چند دختر بچه با سن و سالی بین یازده  تا شانزده‌‌، روی داربست قالی بزرگی خم شده بودند  و تند و تند مشغول بافتن بودند‌. هنوز آفتاب درنیامده بود‌.
- سلام آقا‌!
- سلام و زهر مار دختر‌! این چه وقت آمدنه‌؟ مگه خونهٴ باباته...‌؟ یاالله زود باش‌‌، بدو عقبی‌!
سکینه شروع کرد‌. با عجله‌یی که درکار داشت‌‌، چند اشتباه کرد که باعث شد‌‌، داد حاجی بلند شود‌:
- دفعهٴ دیگه خراب کنی باید خسارت بدی‌.
سکینه نگاه خشم‌آلودی به حاجی تراب انداخت و کار را از سر گرفت‌.
حاجی تراب از بالای عینک ذره بینی اش‌‌، دختران قالیباف را زیر نظر داشت و مرتب امر و نهی می‌کرد  اگر یکی از آنها مقداری عقب می‌ماند‌‌، به او تشر می‌زد که بجنب‌!‌... در صورت ادامه پیدا کردن عقب‌ماندگی‌‌، تسمه‌یی را که در دست داشت بالا می‌برد و بر کمر او فرود می‌آورد‌. چنان‌چه قسمتی از کار اشتباه می‌شد‌‌،  داد می‌زد ‌:
- چرا اشتباه کردی حواست کجاست‌؟
***
...کار و باز هم کار‌...
سکینه از صبح چیزی نخورده بود و ته دلش ضعف می‌رفت‌. در فضای نمور وتاریک کارگاه‌‌، ساعتها خم شدن روی تارهای  بهم فشرده قالی و دقت در تشخیص و بکار گیری رنگها‌‌، او را دچار سرگیجه خفیفی کرده بود و لحظه به لحظه شدت می‌یافت‌‌،   بی‌آن که متوجه شود‌‌، همان‌طور که خنج می‌کوبید‌‌، برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت‌. برای این‌که نیفتد به داربست قالی تکیه داد‌.
دیری نپایید حاجی تراب مثل اجل معلق خود را به آنجا رساند و صدایش را بالا برد‌:
- چته‌؟! خودتو به موش مردگی نزن‌‌، چند ساعت نیس که وارد کارگاه شدی‌. خیلی فس وفس می‌کنی خدا رو خوش نمیاد‌‌، پول مفت بره توی جیبت‌‌، تا تموم نکنی شب اینجایی‌. سر من یکی کلاه نمی‌ره‌.
سکینه بزحمت سرش را بلند کرد‌‌، خنج را به‌دست گرفت و با نفرت فرود آورد‌. زمان به کندی می‌گذشت‌. با خود اندیشید‌: Sظهر برم خونه دیگه نمی‌یام‌... آره دیکه نمی‌یام‌‌، گدایی می‌کنم‌‌، ولی دیگه‌...A.

زوزة خشک تسمه چرمی فضا را شکافت‌‌، تیزی نوک آن قسمتی از پشت دست راست سکینه را گزید‌‌، بلافاصله جای رد تسمه‌‌، چند نقطهٴ قرمز رنگ بر جای ماند‌. خون ملایمی که اززیر پوست می‌جوشید‌‌، در نقاط مختلف به هم پیوست‌؛ یک خط شد و آنگاه چکید‌.
سکینه جیغ کشید و درد به به سختی فرو خورد‌. حاجی تراب غرید و دندان نشان داد‌:
- از کار می‌دزدی‌؟‌... حالا می‌فهمی سرعت کار یعنی چه‌. یاالله زود باش! پیشآمد ‌: زرد-جاخود‌: آبی‌‌، آبی‌... حالا عکس‌... تند‌‌، تندتر‌...

سکینه نفس نفس می‌زد و به سختی تحمل می‌کرد‌. خون لای انگشتانش را خیس کرده بود و با تارهای  سفید قالی می‌آمیخت‌.
-‌... تندتر‌! دخترهٴ بی‌مصرف دست و پا چلفتی‌! تندتر‌!
 سایهٴ شوم حاجی تراب دور نمی‌شد‌. سکنیه عرق می‌ریخت  و گره بر گره می‌افزود‌.
 ناگهان تیزی قلاب در نوک انگشتش فرو رفت و داد او  را به هوا برد‌...
***
خودش نفهمید چطور شد که این تصمیم را گرفت‌‌، خیلی تحمل کرده  بود که زخم زبان حاجی او را به موضع عکس العملی نکشاند‌‌، ولی بالاخره طاقت نیاورد‌. در یک چشم به هم زدن‌‌، چاقو را از روی لبهٴ داربست بر داشت و با ضرب تمام به  وسط قسمت  بافته شده قالی فرود آورد و آن را تا سه بار پی‌درپی جر نداد‌، دلش خنک نشد‌.
***
نفس در سینهٴ دختران قالیباف بند آمد‌؛ با نگرانی به چشمان مضطرب هم خیره شدند‌. حادثه‌یی مهیب حضور خود را جار می‌زد‌.
***
داربست  اندکی تکان خورد و خون غلیظی چشمان حاجی تراب را پر کرد و زوزه‌یی حیوانی از گلوی او خارج شد‌؛ طوریکه دختر بچه‌ها ترسیده و هر یک خودر ا در گوشه‌یی قایم کردند‌...
پیش از آن که سکینه فرود چماق دسته مشکی را روی برجستگی استخوان گردن خود ببیند‌‌، چشمان از حدقه در آمده و خونی حاجی تراب را دید که مثل دو تنور فروزان از شدت کینه شعله می‌کشید و دیگر چیزی نفهمید‌.


ع. طارق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر