جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

روزهای نانوشته

لينك به منبع:
رژه میلیشیا در خیابانهای تهران

رژه میلیشیا در خیابانهای تهران


از م. شوق
دیباچه:
در سالهای نخست انقلاب، ایران در چه فضایی نفس کشید؟ هرچه از آن سالها دیده‌ایم، آن چیزی ست که دوربینهای حاکمیت گرفته‌اند و از پالایه‌ی بازجست (سانسور) گذشته است. اما دوربینهایی که وقایع آن سالها را ثبت کردند.. ، یا توقیف شدند و یا فیلمهای آن ممنوع شد. تنها فیلمهایی از دوربین چند فیلمبردار، راوی لحظات آن سالهاست. .

اما خاطرات آن سالها، در سینه‌ها هست. هم‌چون یک کتاب ناگشوده، سرشار از تجربه؛ داستانی که بسیاری از فرزندان میهن ما از تمامی روزها و لحظات آن عبور کردند...

منوچهر مکلایی یکی از آن هزاران است. او در کوران حوادث انقلاب فرصت نکرد که خودش خاطراتش را بنویسد اما فکر نمی‌کنم که خاطرات او برای ما که لحظات آنها را با گوشت و پوستمان لمس کرده‌ایم چیز ناشناخته‌ای باشد.

بنابراین، من در قالب او فرورفتم و از ذهن خود، خاطرات او را نوشتم. حاصل این شد که می‌خوانید

***
روزهای نانوشته‌
 
20خرداد 57:
برای من که همیشه دنبال شرّ و شلوغی هستم، پشت‌بام رفتن و فریاد کشیدن و هیاهو، جاذبه‌ای دارد. به‌خصوص شب. و این‌که همه همسایه‌ها را پشت بامها می‌بینم. مثل یک بازی جمعی است. بازیی که همه شهر در آن شرکت می‌کنند.

***
13شهریور57:
امروز با منصور و امیر هوشنگ به نماز عید فطر در قیطریة تهران می‌رویم. منصور و امیرهوشنگ هردو از همکلاسیهای من هستند. هردو، بچه خزانه تهران. بعد از نماز، شعارها شروع می‌شود. و بعد ارتشی‌ها پیدایشان شده و گاز اشک‌آور می‌زنند. خیلی جالب است. تمام خیابان شمیران از پایین تا بالا پر جمعیت شده. بعد از مدتی درگیری وقتی ارتشیها می‌بینند کاری با ما نمی‌توانند بکنند، شاخه‌ی گل روی لوله سلاحهایشان می‌گذارند. تا عصر راه می‌رویم و شعار می‌دهیم. خواهر منصور هم آمده. وقتی هوا تاریک می‌شود همه شعار می‌دهند: «جمعه صبح، هشت صبح، میدانِ ژاله.» با هم قرار می‌گذاریم که صبح جمعه همدیگر را ببینیم. احساس می‌کنم به‌رغم عجیب و تازه بودن وقایع، پیوند عجیبی با آنها دارم.

***
17شهریور57: امروز منصور را گم می‌کنم. درست از وقتی که صدای رگبارگلوله، مثل ریختن انبوهی تیرآهن، شروع می‌شود. هر کسی به طرفی می‌دود. نمی‌توانم نگاه کنم ببینم منصور تیر خورد یا نه!

منصور!… منصور… ! مبادا شهید شده باشد! سر یک چهارراه چند نفر به دو، یک مجروح را می‌آورند. می دوم و نگاهش می‌کنم. نه!… منصور نیست. دوباره ارتشیها دنبال ماآتش می‌کنند. دارند می‌آیند!… فرار می‌کنیم. عصر، خسته و کوفته امیر را می‌بینم. او هم می‌گوید منصور را پیدا نکرده. نمی‌دانم که خواهر منصور چه حالی دارد. حتماً که خیلی نگران اوست.

***
10آذر 57:
اول محرم: امشب باز پشت‌بام رفته‌ام. اما احساس می‌کنم که آنچه پیرامونم می‌گذرد دیگر بازی نیست. آنها در تاریکی شب آدمها را می‌کشند.

به یاد منصور می‌افتم. منصور چه شد؟ از همان روز هفده شهریور که منصور گم شد انگار بزرگ شده‌ام. یک خط فاصل سیاه، بین نوجوانیها و بزرگی ام. از پشت‌بام پایین میآیم و سعی می‌کنم بخوابم. اما تا صبح صدای رگبار و تصور کشته شدن مردم مرا می‌کُشد. دیشب ساعت 21 از رادیو مقررات حکومت نظامی، و منع عبور و مرور را شنیده بودم. اما فکر نمی‌کردم صحنه این‌قدر دردناک باشد.

***
15آذر57:
امروز یک روز پر بغض را می‌گذرانم. مأموران حکومت نظامی بیش از هزار تن از مردم را کشته‌اند. مثل مورچه‌هایی که دانه‌ای را به لانه می‌برند من هم با سیل جمعیت می‌روم و می‌آیم. هربار با یک تابوت جدید. از صبح تا شب کف بردهان شعار می‌دهم. سر هر قبری که می‌رسم نگاه می‌کنم ببینم عکس منصور را پیدا می‌کنم!؟ یک حس نفرت از دیکتاتوری شاه در همه فریادهاست: شعار پر از بغض، با سه مرگ تمام می‌شود:
«سلطنت پهلوی سلطنت شیطان است. این شاه تشنه خون جوانان است

مرگ براین شاه. مرگ براین شاه. مرگ بر شاه!»

وقتی می‌گوییم سلطنت شیطان، در نقطه مقابل، یک فرشته باید در خاطر باشد که جایگزین آن شود. اما کشته روی دستها، اجازه نمی‌دهد به این موضوع فکر کنم. سقوط شاه، خودش یک آرزوی دور است.

***
20آذر57:
امروز یاد گرفتم که چطور می‌توانی در مسیر گلوله‌ها مارپیچ حرکت کنی. سربازان در سر یک فرعی و در وسط میدان مستقر شده‌اند. با مشت جلوی گلوله ایستادن؛ حس بدی است. چون دعوا خیلی نابرابر است. لحظاتی بعد یک جوان از پشت خود را به روی یکی از سربازان که از گروهشان دور شده می‌اندازد و ژسه او را می‌گیرد. من به این فکر می‌کنم که اگر ده نفر از ما سلاح می‌داشتیم، سربازان را از خیابان جارو می‌کردیم.

یکی از آنسوی خیابان فریاد می‌کشد، رهبران! ما را مسلح کنید! من دارم به این فکر می‌کنم که رهبران این جنبش کی‌ها هستند و چگونه می‌توانند ما را مسلح کنند. در همین حال بین مردم دعوایی درمی‌گیرد. یک آقای خشمگین محکم توی دهان یک ریشو می‌زند. مردم آنها را از هم جدا می‌کنند. ریشو به او گفته روحانیت خواسته است در مسجد دانشگاه تهران متحصن شویم. آقایی که هنوز می‌خواهد به ریشو حمله کند با عصبانیت می‌گوید: مردم در خیابان کشته می‌شوند، او می‌گوید بروید بنشینید تحصن کنید!

***
3بهمن 57:
امروز با امیرهوشنگ و خواهرش به خانه رضایی‌ها می‌رویم. من از رضاییها فقط اسم مهدی را شنیده‌ام. در خانه باز است و مردم مثل این‌که به زیارتگاه می‌روند به ستون برای دیدار با زندانیان آزاد شده به داخل می‌روند. یک صف در حال داخل شدن، یک صف در حال خارج شدن است. در هال بزرگ خانه رضایی‌ها، عکسهای شهیدان را می‌بینم. رضا رضایی، احمد رضایی، مهدی رضایی… قد می‌کشم. چون جلویم آدمهای بزرگ ایستاده‌اند. از لای آدمها سرم را تو می‌برم و نگاه می‌کنم. آن پایین روی قالی چند نفر نشسته‌اند. یک جوان خیرمقدمی را از سوی دانشجویان دانشگاه تهران می‌خواند. خواهر امیر می‌گوید: اون مسعود رجوی هستش. کنارش هم موسی خیابانی. دوباره سرم را از لای آدمهایی که جلویم ایستاده‌اند، تو می‌برم و نگاهش می‌کنم. یک لحظه دو چشمی که تند و تند اینطرف و آنطرف می‌رود به من می‌افتد. نگاهش به من می‌خندد.. در برگشت من از امیر می‌پرسم که آیا خمینی آنها را می‌شناسد. خواهرش می‌گوید: حتما!… چون آنها بودند که شکنجه شدند و شهید دادند. من مادر خودم را با مادر رضاییها مقایسه می‌کنم. مامان اصلاً راضی نمی‌شود من زندانی بشوم یا شهید بشوم.

***
4اسفند57:
امروز توی ذوقم می‌خورد. با چیزی مواجه می‌شوم که انتظارش را ندارم. هنوز دوازده روز از پیروزی انقلاب نگذشته، حرفهای عجیبی به گوشم می‌خورد. زمین چمن دانشگاه تهران پر از جمعیت است. معنای بسیاری از کلمات را هنوز خوب نمی‌فهمم.

از بلندگو صدا می‌آید: « انقلاب ما ناقص خواهد بود مگر اینکه:
تضییق نظامی و سیاسی برای انقلابیون به‌وجود نیاید

از امیر می‌پرسم: تضییق نظامی یعنی چی؟ او می‌گوید: حکومت می‌خواهد سلاح گروهها را بگیرد.

می‌پرسم برای چه؟
می‌گوید: آنها را نباید خلع‌سلاح کرد. فردا حکومت هرکار دلش می‌خواهد می‌کند.

سعی می‌کنم به سخنرانی بیشتر گوش کنم.
کلماتی را از بلندگو می‌شنوم «… راه طولانی و پرپیچ و خم است ولی در لابلای همین پیچ و خمها و در کشاکش... مگر ما چیزی غیر از این می‌خواهیم... .»

میتینگ تمام شده. ما خارج می‌شویم. در حالی که توی این فکر هستم که بعد از پیروزی انقلاب دیگر پیچ و خم های راه یعنی چه؟

***
21اسفند 57:
امروز روز کتک خوردن من است. کمی سرخورده هستم. تعجب می‌کنم که چرا خمینی به این قلدرهای بیشعور چیزی نمی‌گوید. آنها زنها را می‌زنند و می‌گویند: یا روسری یا توسری!. من با امیر به دانشگاه رفتیم و آنجا یک گردهمایی بزرگ بود. سخنرانیها همه راجع به آزادی زنان بود. من خیلی خوشم آمده که در صف گروههایی از مردان در اطراف زنان زنجیر ببندم. وقتی بیرون می‌آییم حمله شروع می‌شود. صف زنان شعار می‌دهند:
با حجاب، بی‌حجاب، علیه شاه جنگیدیم.
حجاب زن درونی‌ست.
روی دست چند زن مقواهایی ست رویش نوشته: ما زنان ایرانی، در بند نمی‌مانیم. ... آزادی، باید نباید ندارد.

اما یک ریشو که زنجیری دارد به یک زن زنجیر می‌زند. مردان دفاع می‌کنند. و درگیر نمی‌شوند. من جوانی را می‌بینم که با چوب به‌سر یک زن می‌زند. لگد محکمی به پایش می‌زنم. ناگهان چوب سنگینی روی شانه‌ام می‌خورد. نمی‌خواهم باور کنم که خمینی موافق است که اینها مردم را بزنند. ولی خواهرم می‌گوید حزب جمهوری اسلامی آنها را می‌فرستد. یادم می‌آید توی همین خیابان، مغز یک جوان بر اثر گلوله به دیوار پاشیده شد. آیا آنها که کشته می‌شدند از همین قبیل آدمهای چماق به دست بودند؟ اگر نه، کی اینها را اینطوری کرد که به جان مردم بیفتند؟

***
12فروردین 58:
من امروز به جمهوری اسلامی رأی می‌دهم. اما دو دل هستم. امیر و خواهرش هم رأی می‌دهند. امیر در ساکش کاغذی دارد که در برگشت آن را به دیواری می‌چسباند. رویش نوشته است:
«انتظارات مرحله‌یی مجاهدین از جمهوری اسلامی» :
ـآزادیهای دموکراتیک برای تمامی گروه‌های سیاسی،
ـآزادی و حقوق برابر زنان،
ـحق تعیین سرنوشت برای کردستان و خیلی چیزهای دیگر که من هم دوست دارم همین‌طور باشد.

***
4خرداد 58:
این روز دلگرمی خوبی برای من بود. یک میتینگ در محله خودمان! در ترمینال خزانه. امروز می‌فهمم که آنها که در سالهای شاه در زندان بوده‌اند، چه سابقه‌یی داشته‌اند. صدای یک پیرمرد روحانی در میدان به گوشم می‌رسد:
می گویند اسمش طالقانی است: صدای نوار سخنرانی‌اش در فضا می‌پیچد. : از خون پاک آنها پس از 7سال سیلابها برخاسته. … گوهرهایی بودند که در تاریکی درخشیدند. حنیف‌نژاد، ...

اسمهایی را که می‌گوید ناگهان تمام جمعیت شور و غلغله و هورا می‌کنند و کف می‌زنند.

مثل این‌که عکسهایی که روی پلاکارهای بزرگ سفید است عکس همانهایی هست که آن پیر اسمشان را برد. عکسهای روی پارچه‌های بزرگ حسی از افتخار به من می‌دهد. حس می‌کنم که خیلی با اینها یگانه‌ام. آیا من هم جزو این قافله هستم؟

اما یک چیز دیگر هم امروز تعیین‌تکلیف می‌شود. مجاهدین، طالقانی را به‌عنوان رئیس‌جمهور آینده که قرار است انتخاب شود، پیشنهاد می‌کنند. میتینگ بزرگ خزانه را هلهله و شادی فرا‌می‌گیرد. شعار می‌دهند: «درود بر طالقانی، درود بر طالقانی»

من هم خیلی خوشحال می‌شوم. اما شب که به خانه برمی‌گردیم امیر می‌گوید: مگر خمینی قبول می‌کند؟

من یخ می‌کنم.
***
12تیر 58:
این اولین بار است که بعد از تظاهراتهای انقلاب، دوباره در خیابان شعار می‌دهم. در یک صف صدهزارنفره با چند تا از همکلاسیهایم برای شرکت در تظاهرات رفتیم. من پلاکاردی را گرفتم که رویش نوشته: «آزادی فوری محمدرضا سعادتی.» به عکسش نگاه می‌کنم! امیر می‌گوید: سعادتی هفت سال در زندان بوده. حالا دوباره او را گرفته‌اند!

من به یاد روزی می‌افتم که به زندان اوین رفتم و سلولها را تماشا کردم. یعنی بعد از شاه هم دوباره زندان و شکنجه؟؟! دوباره خانه امن؟ یاد منصور می‌افتم! اصلاً باورم نمی‌شود که هنوز چند ماه نگذشته دوباره زندان و شکنجه راه بیفتد! باز به منصور فکر می‌کنم. بغض گلویم را می‌گیرد.

شعار می‌دهم: شکنجه زندانی سیاسی، ممنوع است!
تا کاخ دادگستری محکمتر از همه شعار می‌دهم. مردم گروه گروه به ما اضافه می‌شوند. در حالیکه چماقداران و مزدوران رژیم سعی می‌کنند تظاهرات را به هم بریزند، اما جمعیت دست در دست همدیگر مانع می‌شوند.

در کاخ دادگستری مادران و خانواده‌های مجاهدین شهید متحصن شده‌اند. یکی از مادران می‌گوید: خجالت نمی‌کشند به مجاهد تهمت جاسوسی می‌زنند!؟

ناگهان جلو دادگستری شلوغ می‌شود. چند چماقدار به جمعیت حمله می‌کنند. من می‌روم نگذارم آنها مادران را بزنند. آنطرف دست یکی از مادران، با چماقی که به او می‌کوبند می‌شکند.

شب که به خانه می‌رویم امیر می‌گوید: پدر طالقانی اعلام کرده جریان سعادتی اصلاً جاسوسی نیست.
***

20تیر 58:
کم کم معنای زور را می‌فهمم. کتابخانه محله را به‌زور اشغال می‌کنند. من با یکی از دوستانم به کتابخانه ابوذر در مسجدی در میدان خراسان رفته‌ایم. از چند روز قبل روحانی محل به کتابخانه مزبور مراجعه کرد و گفت کتابهای دکتر شریعتی و مجاهدین برخلاف ضوابط است و باید مشمول تصفیه قرارگیرد. دیروز چهارشنه چند نفر با استفاده از بلندگو جلوی مسجد جمع شده‌اند و اتهاماتی مثل کمونیست و منافق مردم محل را تحریک می‌کنند ولی مردم اعتنا نکردند.. تا این‌که امروز 12 پاسدار و کمیته چی به محل آمده‌اند تا با استفاده از قنداق تفنگ کتابخانه را ببندند و ما را از آنجا بیرون کنند. یکی از آنها که آمده ما را بیرون کند، چاقو کش محله است که حالا ریش گذاشته. او اصلاً در روزهای قبل از انقلاب کاری به مبارزه با شاه نداشت. او در یک جعبة کارتنی تعدادی از کتابهای کتابخانه را توی کوچه انداخته و آتش می‌زند. من نگاه می‌کنم، لابلای کتابهایی که می‌سوزد، قرآن و نهج‌البلاغه هم هست. اینها اصلاً روی جلد کتابها را هم نمی‌توانند بخوانند.

***
3مرداد58:
امروز حرفهایی در تلویزیون می‌شنوم که خیلی از خمینی بدم می‌آید. او دروغ می‌گوید! خواهرم صدای رادیو را بلند می‌کند. خمینی می‌گوید:
«... و خودشان را اسلامی معرفی می‌کنند یا طرفدار خلق یا توده بکنیم که خوب اگر اسلامی و مسلمان هستید چطور برخلاف اسلام اقدام می‌کنید… آیا شما که زراعتهای مردم را آتش می‌زنید و نمی‌گذارید که زراعت کنند وقتی هم که کشت کنند نمی‌گذارید برداشت کنند وقتی هم خرمن کردند.. خرمنها را می‌سوزانید... این رفراندومی که همه مردم با 5/98 درصد به آن رأی دادند... چه شد که تحریم کردید بعضی صندوقها را آتش زدید…» من دیگر نمی‌توانم به تلویزیون گوش کنم. چون آنها که در ستاد مجاهدین دیدم، اهل آتش زدن خرمن نیستند.

***
17شهریور58:
امروز خیلی به یاد منصور هستم. آخر سالروز 17شهریور57 است. به بهشت زهرا می‌رویم و من پوستر پخش می‌کنم. امیر اطلاعیه‌ای علیه ارتش شاه را به مردم می‌دهد. روی پوستر نوشته‌ایم: هفده شهریور، محصول ارتشی ضدمردمی. اما کمیته‌چیها ما را دستگیر می‌کنند. وقتی می‌گویم حکم بازداشت دارید؟ پاسدار قنداق تفنگ ژ سه خود را نشان می‌دهد و می‌گوید: این حکم بازداشت است!.

ما را به اتاق جلو در بهشت زهرا می‌برند. آنجا یک پاسدار مراقب ماست. با تحقیر می‌گوید: شما جوجه‌ها می‌خواهید جلو امام خمینی بایستید؟

یک دانشجو که او هم دستگیر شده می‌گوید:
ببخشید برادرا! مثل این‌که همین جوجه‌ها بودند که انقلاب کردند.. و شاه را سرنگون کردند.. !

پاسدار پوستر را برمی‌دارد و می‌خواند: ارتشیِ ضدمردمی؟ ارتش ضدمردمی است؟ ها! بر ضدارتش تبلیغ می‌کنید؟ همین ارتشه که داره به حکم امام شلوغیهای کردستان را آروم میکنه.

با خود فکر می‌کنم او حتی نمی‌تواند جمله ما را درست بخواند. «ارتش» ی را «ارتشی» می خواند.

می گویم این پوستر علیه ارتشی است که مردم را در هفده شهریور کشتند.

پاسدار می‌گوید: حالا همان ارتشیها گوش به فرمان امام است!

من به یاد منصور می‌افتم. صدای آن ترانه در گوشم می‌پیچد:
قسم به فریاد آخر، به اشک لرزان مادر
به قلب از هم پاشیده شهید در خون غلطیده…
گریه‌ام گرفته است. جلو چشمهایم یک پاسدار، و یک آخوند پوسترهای ما را که ضدارتش ضدخلقی شاه بود پاره می‌کنند.

***
10مهر 58:
امروز خواهرم پروین با صورت بادکرده و خونین به خانه آمده. نمی‌دانم به او چه بگویم! از این‌که یک مشت نامرد او را زده‌اند، خیلی ناراحت هستم. می خواهم به او بگویم که دیگر برای فروش نشریه نرو! ولی این را نمی‌توانم بگویم. چرا خودم این حق را داشته باشم که نشریه بفروشم و او نه! ولی آخر، لاتهای وحشی او را بزنند؟؟ مامان می‌گوید: «توی شهر یک دختر برود بایستد و روزنامه فروشی کند. آنهم با صدای بلند!؟

خواهرم می‌گوید: وقتی که ما توی چهارراه‌ نشریه می‌فروختیم، مردم دور ما حلقه زدند، و بعد حرفهای ما را گوش کردند... فالانژها می‌خواستند به ما حمله کنند مردم نگذاشتند. می گفتند اینها جرأت ندارند به شما نزدیک شوند. بعد هم ایستادند تا آخرین نشریه را فروختم بعد یک ماشین گرفتند من را سوار کردند.. مطمئن شدند که دیگر فالانژها هیچ کاری نمی‌توانند بکنند» من دلم برایش می‌سوزد ولی به خودم حق نمی‌دهم بگویم دیگر نشریه نفروش!
***

21آذر 58: از کلاس تبیین‌ جهان برمی‌گردیم که بچه‌ها می‌گویند همه برویم جلوی امداد پزشکی. با موتور به خیابان بهار می‌رویم. فالانژها روی دیوارها رفته‌اند. تمام ساختمان را محاصره کرده‌اند. تقریباً تمام شیشه‌های ساختمان شکسته، بیماران بستری همه در حالت زخمی کنار دیوار روی زمین نشسته‌اند. دکتر احمد طباطبایی برای مردم توضیح می‌دهد که این‌جا مرکز پزشکی مجاهدین است که مردم بی‌بضاعت را درمان می‌کند. و این چندمین حمله چماقداران به مرکز پزشکی مجاهدین است.

امیر می‌گوید: می‌بینی!؟ وقتی که با چماق و چماقداران کار پیش نمی‌رود، ژـ‌3 و پاسداران هم به‌کار گرفته می‌شوند.

حالا دیگر تمام امیدم از خمینی قطع است. او می‌تواند این کارها را تقبیح کند. اما خودش پشت این کارهاست.

از این به بعد است که همیشه حس می‌کنم منتظرم. منتظرم که مسعود اجازه بدهد که ما هم مقابله به مثل کنیم. ولی مسعود اجازه نمی‌دهد. به این فکر می‌کنم که چرا مسعود چیزی نمی‌گوید و تحمل می‌کند...

***
20 دی 58:
امروز برایم روز جالبی است. در دانشگاه جزو انتظامات میتینگ شده‌ام. قرار است مسعود رجوی سخنرانی کند. خمینی گفته هر کسی می‌تواند برای ریاست‌جمهوری نامزد شود. توی مدرسه تمام دانش‌آموزان و معلمهایمان طرفدار او بودند. تمام در و دیوارها را نوشته‌اند: حکومت عدل علی با انتخاب رجوی.

یک دانشجوی دندانپزشکی به‌نام «علی بَنانی» به من بازوبند انتظامات می‌دهد. او خودش یک موتور وسپا دارد. و تراکتها را در خیابان می‌چسباند.

«شعار مردم در زمین چمن می‌پیچد: ما همه حامی تویم مجاهد»
همه سمت تریبون را نگاه می‌کنند که کِی مسعود پشت تریبون قرار می‌گیرد. من هم اگر ‌چه انتظامات این گوشه زمین چمن هستم اما نگاهم به روی تریبون است. اما ناگهان امیر به بازویم می‌زند و می‌گوید: منوچهر! منوچهر!… نگاه کن! آمد!

در سمت راست از راهروی کنار ساختمان کتابخانه مرکزی، جایی که به پشت تریبون ختم می‌شود، چند نفر با عجله جلو می‌دوند. من و امیر هم جلو می‌دویم. آن وسط، همان نگاه‌های پرمحبت و شفاف به‌صورتم می‌افتد. با حالت تقدیر دستش را به روی سینه‌اش می‌گذارد و کمی خم می‌شود. به امیر هم همین کار را می‌کند. لحظه خیلی کوتاه است. او می‌گذرد و من هیچ چیز نمی‌توانم بگویم. حیرت من را گرفته. یک کسی که این‌قدر او را دوست دارند چقدر صمیمانه به ما سلام کرد. برایمان خم شد!. این همو بوده است که آن همه سال زیر شکنجه طاقت آورده؟

جمعیت غوغا می‌کنند: خلق جهان بدانند مسعود معلم ماست.

امیر می‌گوید: دیدیش؟ … دیدیش؟ …
به امیر می‌گویم: دیدم ولی می‌خواهم بیشتر ببینم!
بعد دستهایم را از زنجیر بازوها را رها می‌کنم و می‌روم درست زیر تریبون.

آن بالا، دستهایش را بالای سرش گرفته و محکم فشار می‌دهد.

بعد در جواب تقدیر مردم باز به آنها هم اظهار کوچکی می‌کند.

حسابی توی نخش می‌روم. این اولین بار است که یک رهبر سیاسی می‌بینم که اصلاً پیر نیست. و خیلی افتاده است.

علی بنانی که سرتیم ما شده بود دستم را می‌کشد و می‌گوید: کجا رفتی؟ برگردید توی صف انتظامات!. فالانژها می‌خواهند حمله کنند!.

در حال برگشتن به سرجایم هستم که صدای مسعود را در بلندگوها می‌شنوم:
«مسأله ما بردن و برنده شدن در انتخابات نیست. ... یادآوری فلسفه انقلاب، یعنی آزادی است. و کیست که نداند فلسفه هر انقلاب راستین... باز هم آزادی... ..»

***
30دیماه 58:
امروز توی مدرسه ما، یکی دوتا از کلاسها تعطیل می‌شود، اصلاً نمی‌شود درس خواند. تا شروع می‌کنیم به درس خواندن، بغض‌ها می‌ترکد فراش مدرسه هم ناراحت است. مدیر هم ناراحت است. همه می‌پرسند: مگر خمینی نگفت که طبق قانون اسم کسی را خط نمی‌زنم!.

امیر می‌گوید: خمینی آبروی خودش را برد. مسعود رجوی که از اول گفت: مشکلات و پیچ و خمهای راه زیاد است؟

بعد امیر روزنامه مجاهد را باز می‌کند و کلمات مسعود را برایم می‌خواند:
«کاش می‌توانستم... از تک‌تک شما سپاسگزاری کنم و دیده در دیده شرح اشتیاق بدهم. ... از فردفرد شما تمنّای حداکثر بردباری و خویشتنداری دارم».

الان دیگر حس می‌کنم که خیلی مسعود را دوستش دارم.
***
10بهمن 58: از این به بعد منم و فریادهای مسعود! در میتینگها، همه جا پای صحبتهای او حاضرم. همه جا با او فریاد می‌زنم.

امروز سخنرانی‌اش خیلی شور داشت. می‌گفت آسمان را غرق ستاره‌ها خواهیم کرد با اخترانی شب‌گرد، ... گلبرگ‌های خورشید، ... چون عباس عمانی. بیچاره شب‌پرستان، تیغ به کف، ...

***
20فروردین 59: «سرود میلیشیا» «امروز احساس سرشاری دارم. از روز حذف مسعود توسط خمینی تا امروز، چنین احساسی نداشتم. هم من و هم خواهرم پروین رژه می‌رویم. گروهانهای ما با صفوف منظم وارد خیابان می‌شوند و خیلی مردم از ما استقبال می‌کنند. و مردم در دو طرف خیابان صف کشیده‌اند و نقل و نبات پخش می‌کنند. صفوف منظم گروهانهای ما خیلی چشم آنها را گرفته است. امروز دوباره به یاد منصور می‌افتم. باز گریه‌ام گرفته. اگر او بود حتماً در کنار من رژه می‌رفت. احساس می‌کنم که نگذاشته‌ام خون او پایمال شود.

***
نوزدهم خرداد 59:
تقریباً ساعت 6 به انجمن میثاق در سه راه آذری تهران می‌رسم کمیته چیها انجمن را اشغال کرده‌اند. تمام اتاقها را به هم ریخته‌اند. خانواده‌ها جمع شده‌اند دوروبر جنازه ناصر محمدی. اصلاً نمی‌توانم نگاهش کنم. مغزش بیرون پاشیده. یاد همان روزی می‌افتم که سربازان شاه از میدان 24اسفند شلیک کردند.. و مغز یک جوان که پشت سطل آشغال مخفی شده بود به دیوار پاشید.

اهالی محل مغازه‌ها را تعطیل کرده دستهاشان را به خون شهید مالیده‌اند، توی خیابان می‌چرخند و می‌گویند: این سند جنایت ارتجاع!

مهرداد علوی را می‌شناسم. دانشجوی پزشکی است. میکروفون گرفته و با مردم مصاحبه می‌کند. دوستش دوربین دارد و فیلم می‌گیرد. مهرداد را علی بنانی به من معرفی کرد.

مادری که مهرداد با او مصاحبه می‌کند گریه هم می‌کند و اعتراض می‌کند: یهو ما دیدیم سنگ پرتاب می‌کنند. من وایستاده بودم چادرم رو دادم اونا که دیگه من حالم بهم خورده بود، من رو هم انداختن اونجا...

مهرداد می‌پرسد: ـ از میون خواهرا هم کسی زخمی بود؟
ـ خیلی، خواهرا بیشتر زخمی شدن، خواهرا که اون جلو بودیم بیشتر سنگ اومد، برادرا... به چه مقامی شکایت کنیم؟ اگر ما مسلمانیم... با مسلمان این‌طور رفتار نمی‌کنن.

مهرداد با یکی دیگر از مادران مصاحبه می‌کند. یکی از بچه‌های انجمن می‌گوید: این، مادر محمود عسکریزاده است.

مادر می‌گوید: از پشت عکس خمینی دارن اینا به این همه مردم آجر آوردن، آجر می‌زنن، سنگ می‌زنن، هر چی که دستشون میاد این برادرا... غرق به خون کردن، این دخترارو غرق به خون کردن، ... . فرزند عزیز و شهید (گریه می‌کند) فرق سرش باز شده، آخه نمی‌دونم چرا سر مردم... آخه این مسلمونیه؟ این اسلامه؟ اسلام گفته اینجوری کنید؟ کم فعالیت کردن؟ 15ساله این سازمان مجاهدین داره فعالیت می‌کنه، داره شهید میده، داره زندانی می‌کشه، داره زیر شکنجه، حالا این مزد دستشون بود؟ که حالا هر روز با چوب و چماق و آجر و اینا بریزن اینا رو غرق و برق خون کنن، این دخترای مظلوم و بیگناه رو همه غرق و برق خون کنن، آخه خدا را خوش میاد؟ اینا که نه یه آجری پروندن، نه یه سنگی پروندن؟ آمدن همه شیشه و... شکستن، یک جوونی هم شهید کردن، همه رو الآن گرفتن به سنگ و چوب و آجر، میرن ماشین، ماشین دارن آجر میارن...
مهرداد می‌پرسد: فکر می‌کنید باید چیکار کرد با این افراد؟
مادر می‌گوید: ... . آن‌قدر این خواهرای میلیشیا همه زخمی شدن، الهی بمیرم، چقدر سراشون شکست، چقدر دماغاشون شکست، چقدر دستاشون شکست، پاهاشون شکست... . کاشکی ما می‌میردم این روزگار رو نبینم.

***
22خرداد 59:
فریادها به جایی نرسیده. خود مسعود هم آمده است بپرسد چه باید کرد. من جزو انتظامات درِ اصلی امجدیه هستم. که کمیته‌چیها، پاسدارها و فالانژها حمله می‌کنند. نباید بگذاریم که اینها وارد امجدیه شوند. آنها سنگ پرتاب می‌کنند به طرف ما. ما اورکتهامان را می‌گیریم بالای سرمان. از لابلای هیاهوی فالانژها، صدای مسعود را می‌شنوم که یکی یکی اسامی شهیدان کشته شده توسط چماقدارها را می‌شمارد.

صدای مسعود می‌پیچد: ضمناً اومدیم بپرسیم که دیگه حالا چرا، حالا چرا، در نظام جمهور اسلامی چرا؟ و این‌که تکلیف ما با این اوضاع چیست؟. .. برادر دیگر ما عین‌الله پورعلی، معلم روستایی در قائم شهر شهید شد. ... برادر کارگر ما رضا حامدی، ... به ضرب شش گلوله شهید شد.
30فروردین: خواهر کوچک ما نسرین رستمی، دقیقاً نمی‌دونم چند سال داره، شاید سیزده، چهارده سال. در شیراز بضرب گلوله از پا افتاد

کمیته‌چیها رفته‌اند ‌روی پشت‌بام ساختمان روبه‌رو. که اگر از طرف مردم یا از طرف ما عکس‌العملی نسبت به این فالانژها صورت بگیرد به حمایت از آنها برخیزند. بالاخره ما مجبور می‌شویم اینها را پس بزنیم. کمیته‌چیها تیراندازی می‌کنند در همین موقع جوانی تیر می‌خورد. بچه‌ها، او را به آمبولانس منتقل می‌کنند که به بیمارستان برسونند.»

فالانژها به‌طور مستمر با چاقو، دشنه، و با سنگ حمله می‌کنند. آنها سنگهای مرمر دور امجدیه رو می‌کنند و می‌زنند زمین، سنگها، به قطعاتی خیلی تیز تبدیل می‌شود، از چاقو بدتر. بعد پرتاب می‌کنند تو سر و صورت بچه‌ها. به‌طور مستمر بچه‌ها را چاقو می‌زنند.

تو یکی از این حمله‌هایی که می‌کنند سنگ مرمری می‌خورد توی دندانهای یکی از بچه‌ها و تمام دندانهایش می‌ریزد. مسعود هم‌چنان فریاد می‌زند:
«برادر دیگر ما حجت ابراهیمی در اردبیل چشم‌اش را از حدقه درآوردند، وای که ما برای بینایی خلق مون چه چشم‌هایی بایستی از دست بدیم. ... . بچرخید ای پروانه‌ها
ای پروانه‌های آزادی
خون بهای بهاران راستین انقلاب رو باید بپردازید.
و حالا این فصل لاله ریزان شماست»

فالانژها با چاقو حمله می‌کنند می‌زنند توی صورت یکی از بچه‌ها، با چاقو می‌زنند توی چشمش، چشمش در لحظه در می‌آید. مسعود هم‌چنان فریاد می‌زند:
... . ، فیا عجبا، عجبا، ای عجب، والله... بخدا قلب آدم می‌میرد از اندوه، علی که اینه، تازه گوشواره را از گوش دختر غیرمسلمان درآوردند، ولی شما چطوره، چطوره که چشم دختر مسلمان را از حدقه در می‌آرند دست مادر شهید مسلمان می‌شکنند دم بر نمی‌آرید، آخه تا کی؟

***
30خرداد 1360:
ساعت 14: امروز تب و تاب عجیبی دارم. از میدان راه‌آهن با امیر راه میافتیم به سمت بالا. دائماً از امیر می‌پرسم تو می‌گویی می‌شود؟

امیر می‌گوید: باید بشود.
چند روزی است که موتورسوارهای چماقدار توی خیابانها چرخ می‌زنند. سر هر چهارراه ایستاده‌اند. روزهای گذشته چند بار با آنها درگیر شدیم. ولی بلافاصله کمیته چیهای مسلح هم سر رسیدند. دو سه روز پیش گروهی که به تجمع و تظاهرات فراخوان داده بود، فراخوانش را پس گرفته است. خمینی تنوره کشیده. و چماقدارها در خیابانها هرکس را مشکوک می‌شوند می‌زنند. از اول بهار هر روز هر روز خبری از کشتن یکی از هواداران را شنیده‌ام.

فاطمه رحیمی ـ سمیه نقره خواجا ـ صنم قریشی ـ اصغر فلاحی ـ اصغر اخوان ـ خیرالله اقبالی‌نژاد ـ تیمور طالش شریفی ـ عباس فرمانبردار، علی فتح کریمی، منصور یاسانی، ـ شهرام اسماعیلی ـ ودود پیراهنی ـ خلیل اجاقی
امیر می‌گوید: باید بشود. اگر بشود ای خدا چه می… شود. من از او می‌پرسم یعنی ممکن است خمینی مثل روز هفده شهریور دستور کشتار بدهد؟

امیر می‌گوید: نمی‌دانم.
من به امیر فکر می‌کنم و به یاد منصور می‌افتم. نکند امروز هم امیر را از دست بدهم؟!

نامه مسعود به خمینی را به یاد می‌آورم که صبورانه نوشته بود «بگذار ما بیاییم جماران و حرفهای خودمان را همراه هوادارانمان پیش خودت بزنیم. برای این‌که قضایا به قهر کشیده نشود. و هیچ‌گونه اقدامی از طرف مجاهدین برای ایجاد درگیری در جامعه به وجود نیاید.» و جواب خمینی از خاطرم می‌گذرد که گفته بود: نه شما لازم نیست بیایید، من خدمت شما خواهم رسید». نفسم گرفته است. مثل این‌که داغ هستم. خدایا چه می‌شود امروز؟

حالا با امیر رسیده‌ایم سر میدان ولی عصر. همه جا ماشینهای پاسداران و کمیته چیها در حال کنترلند. گروه‌های چماقدار در دسته‌های صدنفره، این‌جا، اونجا متمرکزند. موتوریها چرخ می‌زنند. مثل این‌که منتظر چیزی باشند. یا دنبال چند نفر که اجتماع کرده باشند می‌گردند.

30خرداد 1360:
ساعت چهار و نیم، یک دفعه چند خواهر شروع می‌کنند به نشریه فروشی، نشریه را علناً درآورده و شروع می‌کنند به فریاد: نشریه مجاهد! نشریه مجاهد!

ناگهان یک گروه 30 الی 40نفره پاسدار می‌ریزند دورشان که آنان را بگیرند. اما در عرض پنج تا شش دقیقه، خیابان مصدق پر می‌شود از آدم. از در و دیوار، از خانه‌ها، از هر جا که نگاه می‌کنی، جمعیت از همه جا سرازیر می‌شود به سمت میدان. ناگهان خود را در میان فوج جمعیت می‌بینم. از شادی در پوست نمی‌گنجم.
جمعیت از خیابانهای مختلف و از هر سو به سمت تقاطع مصدق و انقلاب سرازیر می‌شوند.

یکساعت بعد تمام طول خیابان تا چشم کار می‌کند فوج جمعیت ماست.

امیر را گم کرده‌ام. اگر می‌دیدمش می‌گفتن امیر دیدی شد؟

فریادهایم قطع نمی‌شود. از شادی نمی‌توانم نفس بکشم.
حالا رسیده‌ایم به میدان فردوسی. بچه‌ها می‌گویند داریم می‌رویم جلوی مجلس!

خیابان غوغاست. در عقب و جلو، چشم‌انداز تا هرجا نگاه می‌کنم جمعیت است. خدایا! حالا چماقدارها چه‌کار می‌توانند بکنند. شعار می‌دهم. آزادی آزادی! مرگ بر ارتجاع.

باز فکر می‌کنم اگر برسیم جلوی مجلس مجلس مجبور خواهد شد که حرفهای ما را بشنود. در همین فکرم که چند قدم بعد صدای تیر اندازی به گوشم می‌رسد.. یک نفر را با سینه‌ای شکافته و صورتی خونین از پیاده رو به سمت آمبولانس رد می‌کنند. ولی جمعیت بی‌ترس و بیم پیش می‌رود. عجب! این پاسدارهای خمینی هستند که دارند به سمت بچه‌ها شلیک می‌کنند؟ باورم نمی‌شود. یعنی او دستور شلیک به مردم داده. این یک تظاهرات با دست خالی است. ما که تفنگی نداریم. ؟ ما که سر دعوا نداریم. اینها همه مادر و پیرو جوانند؟

باز صدای آتش باز کردن می‌آید. یک دفعه جمعیت جلویم باز می‌شوند. از دور پاسداران را می‌بینم. توی همین اثنا یک ماشین را می‌بینم که روی آن تعدادی از چماقدارهای رژیم سوار آن ماشین شده‌اند. من پیش می‌روم، جلویم چند نفر که به سمت پیاده رو می‌دوند تیر خورده روی زمین می‌افتند. می‌پرم که پشت درختی پنهان شوم. به‌طور عجیبی مدام چهره منصور را می‌بینم. ناگهان سرم گیج می‌رود. و زانوهایم سست می‌شوند. در دور دست، تصویرها دور سرم می‌چرخند. از لابلای دود، پاسدارها جلو می‌آیند. …

*****************************************************************************

روز سی خرداد سال 1360 مجاهد شهید منوچهر مکلایی بهمراه دهها میلیشیای دیگر به‌دست پاسداران خمینی شهید می‌شود. هیچ‌یک از آنها سلاح نداشتند.

سه ماه بعد در روز 5مهر 1360 دوست منوچهر، مجاهد خلق امیر هوشنگ صمدی بهمراه بیش از 300 مجاهد دیگر به‌دست پاسداران خمینی به شهادت می‌رسند. شعار آنها دیگر روشن بود: شاه سلطان خمینی مرگت فرا رسیده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر