لينك به منبع:
درگرامیداشت سالگرد تأسیس
سازمان مجاهدین خلق ایران، شعرها و قطعات ادبی زیادی را خواندم، ولی هیچ
کدام را زیباتر و پر تأثیرتر از کلمات و جملات شهید بنیانگذار سعید محسن
نیافتم و آن را به عنوان قطعه یی بسیار تأثیر گذار به همین مناسبت به
اشتراک همگانی می گذارم.
با درود به حنیف و سعید و بدیع زادگان و همه شهیدان پرافتخار مجاهدین خلق ایران-ح آزاده
قطعه یی از نامه مجاهد شهید سعید محسن خطاب به خواهرش
فروردین1342
خواهرم، گفتی باز چیزی بنویسم و بر دفتر تو که از تراوشات پاک احساساتت و از قطعات زیبای دوستانت مرشح است، سطری بنگارم. قلمی به دستم دادی و خواستی که بر لوحهیی نقشی مصور کنم. ولی نمیدانم که با تو از چه سخن گویم. از دنیای دلدادگان، از فراق و جدایی، از نگاه معصوم دخترک زیبای دهاتی بر لباس زرین آن پسرک هوسران شهری، یا از طبیعت زیبا و زیباییهای آن، ولی با تو من سخن از آن دنیایی میگویم که شاید در آن از همهجا سخن گفته باشم. از دنیایی که انسانها بهخاطر سکههای زر و نقره شکم نمیدرند و بهخاطر خودکامی و خودخواهی، انسانها را به قید بندگی مقید نمیسازند. دنیایی که هوسها بر انسانها حکومت نمیکند، عشقها به هوسها آلوده نمیشود و زیبایی طبیعت را مصنوعات بشری محو نمیکند. کاخ ستمگران و ثروتمندان سنگدل، دل یتیمان گرسنه را آزرده نمیسازد، انسانها در نهاد واقعی متجلی میشوند، نه گرگی در لباس میش. میدانی، آزادی و مساوات و برابری تمام مزایای جاهلیت را محکوم میکند. میدانی، برای انسان سیاه ارزش انسانیت قائل است، دنیایی که شیفتگان تمدن مسخرهآمیز قرن بیستم را محکوم مینماید… دنیایی که انسانها به همدیگر به چشم انسانیت مینگرند، نه چپاولگری و غارتگری چنگیزی را در لباس تمدن جلوه میدهند. مرزهای اقتصادی مشخص میکنند و در استعمار جدید خون ملتها را میمکند. آری از چنین تمدنی که نرون خونخوار شهر روم را روسپید کرده است، از این تمدنی که مکبثها و چنگیزها در چپاولگری به گردش نمیرسند، بیزارم. دلم میخواهد دنیایی بهوجود آید که احساسات پاک و لطیف بشری جلوه نماید و انسانیت تجلی کند و بشر همدیگر را به چشم برادری و برابری بنگرد. ارزش انسانها به فضیلت و کار آنها باشد.
قطعه یی از نامه مجاهد شهید سعید محسن خطاب به خواهرش
فروردین1342
خواهرم، گفتی باز چیزی بنویسم و بر دفتر تو که از تراوشات پاک احساساتت و از قطعات زیبای دوستانت مرشح است، سطری بنگارم. قلمی به دستم دادی و خواستی که بر لوحهیی نقشی مصور کنم. ولی نمیدانم که با تو از چه سخن گویم. از دنیای دلدادگان، از فراق و جدایی، از نگاه معصوم دخترک زیبای دهاتی بر لباس زرین آن پسرک هوسران شهری، یا از طبیعت زیبا و زیباییهای آن، ولی با تو من سخن از آن دنیایی میگویم که شاید در آن از همهجا سخن گفته باشم. از دنیایی که انسانها بهخاطر سکههای زر و نقره شکم نمیدرند و بهخاطر خودکامی و خودخواهی، انسانها را به قید بندگی مقید نمیسازند. دنیایی که هوسها بر انسانها حکومت نمیکند، عشقها به هوسها آلوده نمیشود و زیبایی طبیعت را مصنوعات بشری محو نمیکند. کاخ ستمگران و ثروتمندان سنگدل، دل یتیمان گرسنه را آزرده نمیسازد، انسانها در نهاد واقعی متجلی میشوند، نه گرگی در لباس میش. میدانی، آزادی و مساوات و برابری تمام مزایای جاهلیت را محکوم میکند. میدانی، برای انسان سیاه ارزش انسانیت قائل است، دنیایی که شیفتگان تمدن مسخرهآمیز قرن بیستم را محکوم مینماید… دنیایی که انسانها به همدیگر به چشم انسانیت مینگرند، نه چپاولگری و غارتگری چنگیزی را در لباس تمدن جلوه میدهند. مرزهای اقتصادی مشخص میکنند و در استعمار جدید خون ملتها را میمکند. آری از چنین تمدنی که نرون خونخوار شهر روم را روسپید کرده است، از این تمدنی که مکبثها و چنگیزها در چپاولگری به گردش نمیرسند، بیزارم. دلم میخواهد دنیایی بهوجود آید که احساسات پاک و لطیف بشری جلوه نماید و انسانیت تجلی کند و بشر همدیگر را به چشم برادری و برابری بنگرد. ارزش انسانها به فضیلت و کار آنها باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر