لينك به منبع:
نازنین! بخواب
آروم و آسوده بخواب
امروز خاوران؛ آرامگاه همه سربداران و قبلهگاه عاشقانه
و فردا زیارتگاه یاران آزادیست
محمود رویایی
قتل عام سال 67
نه بهخاطر خاک
نه بهخاطر باد
نه بهخاطر آتش
نه بهخاطر آب
بهخاطر آبشار خون و گلزار خاوران؛ بهخاطر توفان و حصار و داغ مادران
بهخاطر سلامِ ریسمان و استخوان ِحنجره؛ بهخاطر من و آسمان و سکوت و پنجره
بهخاطر دستانی پر از لاله؛ بهخاطر بغضی سنگین و 28ساله.
بهخاطر حمید، بهخاطر غلامحسین و سعید؛ بهخاطر محمدرضا و رضا و کامبیز؛ بهخاطر مهران و هادی و پرویز...
یادتان هست؟ از قزل که منتقل شدیم هنوز با هم بودیم. در سلول5 بند2گوهردشت.
سال بعد هم که به بند 16 رفتیم، چار تا سلول کوچیک داشتیم، باز هم با هم بودیم.
حمید یادت میاد وقتی پاسدارا سر ورزش جمعی داشتن لت و پارمون میکردن، با ترانه اندک اندک جمع مستان... دستشون مینداختیم؟ اون روز داود لشکری گفت امروز میخوام دست و پا بشکنم هر کی جرأت داره بره ورزش جمعی... قرار بود مریضا نیان ولی مهران هویدا با اون وضع کمرش اومد، میخورد و یواشکی میخوند و اون زیر مسعود فلاحو اذیت میکرد، غلامحسین مشهدی هم طاقت نیاورد اومد تو صف اما کامبیز بدنِ نحیفشو جلوش سپر کرد تا ضربهها به اون نخوره...
حمید دلم واسه بچهها یه ذره شده؛ احساس میکنم بیست و هشت ساله دارم دنبالتون میام، نه! 28ساله دارم میدوم اما بهتون نمیرسم. من مسئول سلولتون بودم سنگ صبورتون بودم باید اونجا _جلو هیأت مرگ_ هم جلو میافتادم اما موندم و شما مثل برق از کنارم گذشتین. شما ایستادین و دفاع کردین و رفتین، من نشستم و سکوت کردم و موندم. وقتی یاد حمید شبههای میافتم که تازه گرفته بودنش و از هممون کوچیکتر بود از خودم بدم میاد. وقتی یاد غلامحسین مشهدی ابراهیم میافتم که بیماری قلبی داشت، تک فرزند و همه چیز مادرش بود کباب میشم. مادرش همه زندگیشو فروخت اومد یه اتاق تو گوهردشت اجاره کرد تا از دور بتونه با تنها امیدش نجوا کنه. همه زندگیش همین بود اما ازش گرفتن. محمدرضا حجازی یادته؟ شما که تو خرداد ماه رفتین اوین قرار بود همون هفته آزاد بشه. طفلک همه خونوادهشو از دست داده بود. خودش بود و خواهری که همه عشق و زندگیش محمدرضا بود. نامه خواهرشو روزهای آخر برام خوند. نوشته بود داداش دیگه نمیتونم تحمل کنم. بالاخره تونستم دادستانو ببینم. بهش گفتم برادرم چند سال پیش حکمش تموم شد گفتین آزادش میکنین ولی 2سال دیگه محکومش کردین. الآنم چند ماهه که حکم دومش هم تموم شده. به خدا دیگه برام جونی نمونده، تو این دنیا فقط همین یه برادرو دارم چی از جونش میخواین… آخرِ همون نامه نوشته بود: کی میای داداش؟ ! به خدا حاضرم تنها بچهمو پیش پات قربونی کنم...
محمدرضارو یکشنبه نهم مرداد اعدام کردن. وقتی صداش کردن هنوز نمیدونستیم چه خبره. گفتم احتمالاً اجرای احکامه میخوان آزادت کنن. گفت محمود فکر کنم میخوان بکشن. گفتم اگه رفتی بیرون به بچهها سلام برسون. بغلم کرد و گفت دیدار با پدر؛ میعاد با حنیف. گفت به مسعود سلام برسون. خیلی ماهه. همه زندگیم فدای یه تار موش... گاهی وقتها با خودم میگم کاش من جای شما بودم. شما اینجا بودین؛ چقدر دوست داشتین تو جمع ارتش آزادی باشین. بزرگترین آرزوی بچهها تو زندون شنیدن یه دقیقه صدای مسعود بود. یادته وقتی تونستیم سخنرانی سال64 مسعودرو با هزار ریسک و هیجان، نصف شب از بچههای بند پایین با نخ بگیریم چه صفایی میکردیم؟ هممون جمع شدیم تو سلول دوم، محمدرضا نوشتهرو میخوند و اشک میریخت. مهران هویدا و حمید شبههای پلک نمیزدن. تو و هادی حواستون به بیرون بود، کیو چششاش برق میزد. یادته وقتی رسید به اونجایی که گفت اومدم تا خودمو نسلمو سازمانمو فدا بکنم برای رهایی مردم ایران... نفس همه بند اومد؟
گفتم مهران! روز شنبه هشتم مرداد با اولین سری دارش زدن. تازه دو هفته بود از انفرادی اومده بود. 3روز قبل پاسدارها صداش کردن گفتن داداشت تو جبهه کشته شده بیا درخواست بنویس برو ملاقات. روزی هم که اعدام شد فکر میکرد داداشش تو جبهه کشته شده. بعدها فهمیدم برادرش سالمه میخواستن اذیتش کنن.
حمید محرم اون سال که گوشه سلول با مهران هویدا و پرویز شریفی سر یزید و خمینی صحبت میکردیم یادت میاد؟ هر چارتامون یه چیز میگفتیم ولی دعوا میکردیم. اون روز هنوز خمینیرو نمیشناختیم. اون موقع اگه یکی میگفت خمینی لحظهیی به خدا و آخرت اعتقاد نداره هیچ کدوم قبول نمیکردیم؛ میگفتیم داره اما چه خدایی!... حالا میفهمم حتی لحظهیی به خدا و روز حساب اعتقاد نداشت. اگه داشت که حرم امام رضارو منفجر نمیکرد. کشیشهارو مثله نمیکرد تا شاید بتونه به حساب ما بذاره و چهرهمونو بین مردم خراب کنه.
تو میگفتی خمینی همخون یزیده، مهران میگفت محصولشه.. دیدی چقدر اشتباه میکردیم؟ یزید هرگز اسیر نکشت؟ یزید بیمار نکشت؟ یزید فلج مادرزادو بیمار صرعی و سرطانی و قطع نخاعرو حلقآویز نکرد؛ یزید کاری با زنها نداشت کاری با مادرها و خونوادهها نداشت.
نمیدونی حمید چی بهسر خونوادهها آوردن. بعد از آزادی. رفتم خونه مهران هویدا؛ خواهرش داغون بود، مادرش مجنون بود. باباش هم دق کرد و مرد. مادر تا سالها دم در مینشست و میگفت مهران میاد...
بگذریم؛
حمید یادت هست؟ شبها بعد از خاموشی ساعتها نجوا میکریم. بعد از کلی شوخی و دعوا و بحث بامزة سیاسی تو از دغدغة پدرت میگفتی، از دلتنگی فرح و سعید و مادرت، من از علی میگفتم و زری. تو از داستان فیلمهای 16میلیمتری و نمایشنامهها میگفتی من میخندیدم و میگفتم از ایمانت بگو. ایمان 8ساله با عینک گرد و پنسی و «رویا» یی که 11سال بیشتر نداشت. شب عید سال66 یادت هست؟ با چه مکافاتی تونستیم یواشکی یه نمایشنامه راهبندازیم. نمایشنامه اتوبوس. آهن پارهیی که توش مشتی فقیر و ساده دل زندگی میکردن. یادت هست؟ حسابی گرفت؛ اشک و لبخند با هم جاری شد. من سید بودم، مسعود جوون معتاد، حاج ممد سدبابا، احمد حاجی فیروز، هادی جوون دانشآموز، منصور قهرمانی پاسبون... از او بچهها دو سه نفر موندن؛ همهرو کشتن. راستی حاج ممدم که اومد پیش تو. اونو جعفر کاظمیرو چند سال پیش به جرم قیام کشتن. یادته حاج ممد 2تابچهش فلج بود؟ طفلک خونهشو فروخت خرج بچههاش کرد ولی هردوشون از درد مردن...
چه روزهایی بود! ورزش جمعی، اتاق گاز، روزهای ملاقات؛ فضای باز!. راستی یادت میاد روزی که فهمیدم تو کابین ملاقات رویای کوچولو گریه میکرد چه قشقرقی راه انداختم؟ اولش نمیگفتی از چی دلخور بود اما بعد معلوم شد بهت التماس میکرد که توروخدا به مامان بگو یه روز قرمه سبزی درست کنه. چن ساله نخوردیم. میگفت دیروز رفتیم مهمونی، تا مامان دید ناهار قرمهسبزیه دستمونو گرفت گفت بریم خونه. میگفت مامان میگه چون بابا قرمه سبزی دوست داره ما از گلومون پایین نمیره...
حمید آخرین وداعمون یادت هست؟ روز چارشنبه 11خرداد تو رو با بچههای دیگه بردن اوین. از 150نفری که از بندها جمع کردن بردن بند4 اوین فقط 7نفر زنده مون. 143نفر کشتن. اون روز نمیدونم چرا؟ ولی با هر کی روبوسی میکردم بغض داشتم. شما هم یواشکی اشک میریختین. تلاش میکردم با شوخی و خنده کسی متوجه حالم نشه اما نمیشد؛ به دلم برات شده بود دیگه هیچ کدومو نمیبینم... هنوز احساس میکنم شونههام از اشک احد و حسین نجاتی خیسه. یادمه من و تو دلمون نمیومد از هم خداحافظی کنیم؛ آخر کار دستمو گرفتی رفتیم تو سلول درو بستی. همدیگهرو بغل کردیم. با وجودیکه همیشه، تو هر شرایطی میخندیدیم، جدایی هم برامون عادی و خندهدار شده بود، این بار بیاختیار با هم زدیم زیر گریه. یادم اومد چند روز قبل بعد از ملاقات گفتی بابام اینا خونه رو فروختن دارن میرن کرج گفتم آدرس جدید خونتون کجاست؟ گفتی رفتن فردیس سر کوچشون یه کبابیه بیشتر نمیدونم...
3سال بعد که آزاد شدم با آزادعلی رفتیم فردیس. تا نزدیکهای ظهر گشتیم. خونهرو پیدا کردیم. با همه اشتیاقی که برای پیدا کردن خونتون داشتم همین که رسیدم به در آهنی بزرگ و میخواستم زنگ بزنم یه دفعه خشکم زد. با خودم گفتم چند سال گذشته احتمالاً یادشون رفته، چرا یادشون بیارم و اذیتشون کنم؟ اصلاً از کجا معلوم منو بشناسن؟. هزار فکر و خیال تو ذهنم اومد و رفت اما ته ته دلم بازم نگران خودم بودم؛ میترسیدم. گفتم اگه یه دفعه بگه چرا حمیدو کشتن تو زنده موندی چی بگم؟ بگم اون وایستاد و دفاع کرد و من نکردم؟ بگم اون جونشو واسه آزادی مردم داد من جونمو واسه آزادی خودم نیگه داشتم؟ چی بگم... . تو همین فکرا بودم که بیحال و بیاختیار زنگو فشار دادم. دو دقیقه بعد مادرت درو واکرد. همینکه منو دید دست انداخت گردنم بغلم کرد و گفت بوی حمیدو میدی... بعد سرشو کرد تو کوچه و گفت ایمان ایمان، رویا بیاین عمو اومده. مادرت اشک میریخت. با یه چشم به هم زدن ایمان و رویا اومدن کنارمون. رویا بزرگ شده بود. چه خانومی! نشناختمش. از تو حیاط راه افتادیم. مادرت مارو به سمت اتاقی که طرف چپ راهرو بود هدایت میکرد، ایمان دستمو گرفت کشوند به سمت راست. رفتیم اتاق سمت راست. وارد که شدم دیدم بابات نشسته چندتا شلنگ و لوله بهش وصله. سلام کردم. خم شدم صورت و پیشونیشو بوسیدم. یه نیگا به من کرد زد زیرگریه. گفت بابا چرا کشتنت؟ میخواستم مثل قدیما با فضای شوخی وخنده فضارو بچرخونم که با جمله دوم بابات میخکوب شدم. گفت آخه لامصب چرا کشتنت؟ مگه از دیوار مردم بالارفته بودی؟ مگه دزدی کرده بودی که کشتنت... مادرت اومد در گوشش گفت این آقا محمود دوست حمیده، حمید نیست. اما بابات ول کن نبود میگفت مگه همه اهل محل به اسمت قسم نمیخوردن؟ مگه هر کی کارش گیر میکرد یه راست نمییومد خونه تو؟ الآن کجا برن؟ با درخواست و اشاره مادرت نشستم. روی سینه دیوار سمت راست یه تابلو نقاشی رنگی توجهمو جلب کرد. زیرش نوشته بود مجاهد شهید حمید لاجوردی. با دیدن تصویر قشنگت و کلمه مجاهد که برگهای پهن گلدون احاطهش کرده بود دوباره بغضم پاره شد. زدم زیر گریه. رویا و ایمان به پهنای صورت اشک میریختن، مادرت حرص میخورد و سرشو تکون میداد، بابات هم یه ریز میگفت واسه چی کشتنت؟.
میدونی حمید! بابا تقریباً شنوایی و بیناییشو از دست داده بود. یکی از کلیههاشم کار نمیکرد... سعی کردم با دو سه جمله یه کم صحنهرو جمعوجور کنم اما فایده نداشت؛ دوباره وسط صحبتم پرید و گفت یه نیگا به این بچههات بکن. اینا چیکار کنن؟ نگفتی بابام مریضه؟ نگفتی بچههام منتظرن؟.. مادر داد میزد بابا به خدا این حمید نیست. حمیدو کشتن حمید دیگه نمیاد. بابا ول نمیکرد. یه ریز میگفت بیانصاف چرا کشتنت؟ من دیگه چشمم نمیبینه، نگفتی بابام تنهاس...
حمید عزیز؛ 28سال گذشت. روی اون خونها خمینی جلاد ولایتشو تجدید کرد. 30هزار خون ریختن و خیز خلافت 300ساله برداشتن؛ خبرهای قتلعامرو چنان سرسخت و سیمانی بستن تا احدی جرأت نکنه اسمی از نام و مرام و پیام شما به زبون بیاره. 28سال، 28دولت زیربغل هیولارو گرفتن تا خروش خون و هیبت خاوران، ولایت قاتلان رو نلرزونه؛ 14سال دوستانت رو تو محاصره و تیر و تبر و موشک و شکنجههای روانی نگهداشتن. قسم خورده بودن نذارن یک مجاهد زنده از لیبرتی خارج شه. اما روزی که آخرین دسته از مجاهدان از حصار خارج شدن، احساس کردم ارتش آزادی از روی لاشه نیمه جون ولایتفقیه عبور کرد. همه شما حاضر بودین. انگار به چشم میدیدم که 30هزار سر به دار؛ بیدار و ببیقرار بالای سر جسد هیولا وایستادین و کف میزنین.
نازنین! 28سال دویدم و دویدیم و دویدیم تا امروز به جنبش فراگیر دادخواهی قتلعام شدگان رسیدیم. دولتهای مماشات یکی بعد از دیگری اومدن و لگدی به ما زدن و رفتن. ما موندیم، با جوشش خونهای پاک شما اوج گرفتیم وامروز با تحقق شعار هزار اشرف به هدف نزدیک شدیم.
نازنین! شما رفتین؛ جانانه رفتین؛ اما هنوز خونتون داغ و داغتون تازهاس. داغی که میسوزونه خیمه و خونه دشمنامونو؛ خونی که رسوا میکنه ولایت خونریز و جماعت خونخوارشرو. اون روزها وقتی از محاکمه قاتلان67 میگفتیم میگفتن با این رژیم مگه میشه؟ ! سنگ بزرگ علامت نزدنه... اما امروز با جوشش خونهای پاک شما سایهها کنار رفتن و زنگها برای قاتلان به صدا در اومد.
نه بهخاطر باد
نه بهخاطر آتش
نه بهخاطر آب
بهخاطر آبشار خون و گلزار خاوران؛ بهخاطر توفان و حصار و داغ مادران
بهخاطر سلامِ ریسمان و استخوان ِحنجره؛ بهخاطر من و آسمان و سکوت و پنجره
بهخاطر دستانی پر از لاله؛ بهخاطر بغضی سنگین و 28ساله.
بهخاطر حمید، بهخاطر غلامحسین و سعید؛ بهخاطر محمدرضا و رضا و کامبیز؛ بهخاطر مهران و هادی و پرویز...
یادتان هست؟ از قزل که منتقل شدیم هنوز با هم بودیم. در سلول5 بند2گوهردشت.
سال بعد هم که به بند 16 رفتیم، چار تا سلول کوچیک داشتیم، باز هم با هم بودیم.
حمید یادت میاد وقتی پاسدارا سر ورزش جمعی داشتن لت و پارمون میکردن، با ترانه اندک اندک جمع مستان... دستشون مینداختیم؟ اون روز داود لشکری گفت امروز میخوام دست و پا بشکنم هر کی جرأت داره بره ورزش جمعی... قرار بود مریضا نیان ولی مهران هویدا با اون وضع کمرش اومد، میخورد و یواشکی میخوند و اون زیر مسعود فلاحو اذیت میکرد، غلامحسین مشهدی هم طاقت نیاورد اومد تو صف اما کامبیز بدنِ نحیفشو جلوش سپر کرد تا ضربهها به اون نخوره...
حمید دلم واسه بچهها یه ذره شده؛ احساس میکنم بیست و هشت ساله دارم دنبالتون میام، نه! 28ساله دارم میدوم اما بهتون نمیرسم. من مسئول سلولتون بودم سنگ صبورتون بودم باید اونجا _جلو هیأت مرگ_ هم جلو میافتادم اما موندم و شما مثل برق از کنارم گذشتین. شما ایستادین و دفاع کردین و رفتین، من نشستم و سکوت کردم و موندم. وقتی یاد حمید شبههای میافتم که تازه گرفته بودنش و از هممون کوچیکتر بود از خودم بدم میاد. وقتی یاد غلامحسین مشهدی ابراهیم میافتم که بیماری قلبی داشت، تک فرزند و همه چیز مادرش بود کباب میشم. مادرش همه زندگیشو فروخت اومد یه اتاق تو گوهردشت اجاره کرد تا از دور بتونه با تنها امیدش نجوا کنه. همه زندگیش همین بود اما ازش گرفتن. محمدرضا حجازی یادته؟ شما که تو خرداد ماه رفتین اوین قرار بود همون هفته آزاد بشه. طفلک همه خونوادهشو از دست داده بود. خودش بود و خواهری که همه عشق و زندگیش محمدرضا بود. نامه خواهرشو روزهای آخر برام خوند. نوشته بود داداش دیگه نمیتونم تحمل کنم. بالاخره تونستم دادستانو ببینم. بهش گفتم برادرم چند سال پیش حکمش تموم شد گفتین آزادش میکنین ولی 2سال دیگه محکومش کردین. الآنم چند ماهه که حکم دومش هم تموم شده. به خدا دیگه برام جونی نمونده، تو این دنیا فقط همین یه برادرو دارم چی از جونش میخواین… آخرِ همون نامه نوشته بود: کی میای داداش؟ ! به خدا حاضرم تنها بچهمو پیش پات قربونی کنم...
محمدرضارو یکشنبه نهم مرداد اعدام کردن. وقتی صداش کردن هنوز نمیدونستیم چه خبره. گفتم احتمالاً اجرای احکامه میخوان آزادت کنن. گفت محمود فکر کنم میخوان بکشن. گفتم اگه رفتی بیرون به بچهها سلام برسون. بغلم کرد و گفت دیدار با پدر؛ میعاد با حنیف. گفت به مسعود سلام برسون. خیلی ماهه. همه زندگیم فدای یه تار موش... گاهی وقتها با خودم میگم کاش من جای شما بودم. شما اینجا بودین؛ چقدر دوست داشتین تو جمع ارتش آزادی باشین. بزرگترین آرزوی بچهها تو زندون شنیدن یه دقیقه صدای مسعود بود. یادته وقتی تونستیم سخنرانی سال64 مسعودرو با هزار ریسک و هیجان، نصف شب از بچههای بند پایین با نخ بگیریم چه صفایی میکردیم؟ هممون جمع شدیم تو سلول دوم، محمدرضا نوشتهرو میخوند و اشک میریخت. مهران هویدا و حمید شبههای پلک نمیزدن. تو و هادی حواستون به بیرون بود، کیو چششاش برق میزد. یادته وقتی رسید به اونجایی که گفت اومدم تا خودمو نسلمو سازمانمو فدا بکنم برای رهایی مردم ایران... نفس همه بند اومد؟
گفتم مهران! روز شنبه هشتم مرداد با اولین سری دارش زدن. تازه دو هفته بود از انفرادی اومده بود. 3روز قبل پاسدارها صداش کردن گفتن داداشت تو جبهه کشته شده بیا درخواست بنویس برو ملاقات. روزی هم که اعدام شد فکر میکرد داداشش تو جبهه کشته شده. بعدها فهمیدم برادرش سالمه میخواستن اذیتش کنن.
حمید محرم اون سال که گوشه سلول با مهران هویدا و پرویز شریفی سر یزید و خمینی صحبت میکردیم یادت میاد؟ هر چارتامون یه چیز میگفتیم ولی دعوا میکردیم. اون روز هنوز خمینیرو نمیشناختیم. اون موقع اگه یکی میگفت خمینی لحظهیی به خدا و آخرت اعتقاد نداره هیچ کدوم قبول نمیکردیم؛ میگفتیم داره اما چه خدایی!... حالا میفهمم حتی لحظهیی به خدا و روز حساب اعتقاد نداشت. اگه داشت که حرم امام رضارو منفجر نمیکرد. کشیشهارو مثله نمیکرد تا شاید بتونه به حساب ما بذاره و چهرهمونو بین مردم خراب کنه.
تو میگفتی خمینی همخون یزیده، مهران میگفت محصولشه.. دیدی چقدر اشتباه میکردیم؟ یزید هرگز اسیر نکشت؟ یزید بیمار نکشت؟ یزید فلج مادرزادو بیمار صرعی و سرطانی و قطع نخاعرو حلقآویز نکرد؛ یزید کاری با زنها نداشت کاری با مادرها و خونوادهها نداشت.
نمیدونی حمید چی بهسر خونوادهها آوردن. بعد از آزادی. رفتم خونه مهران هویدا؛ خواهرش داغون بود، مادرش مجنون بود. باباش هم دق کرد و مرد. مادر تا سالها دم در مینشست و میگفت مهران میاد...
بگذریم؛
حمید یادت هست؟ شبها بعد از خاموشی ساعتها نجوا میکریم. بعد از کلی شوخی و دعوا و بحث بامزة سیاسی تو از دغدغة پدرت میگفتی، از دلتنگی فرح و سعید و مادرت، من از علی میگفتم و زری. تو از داستان فیلمهای 16میلیمتری و نمایشنامهها میگفتی من میخندیدم و میگفتم از ایمانت بگو. ایمان 8ساله با عینک گرد و پنسی و «رویا» یی که 11سال بیشتر نداشت. شب عید سال66 یادت هست؟ با چه مکافاتی تونستیم یواشکی یه نمایشنامه راهبندازیم. نمایشنامه اتوبوس. آهن پارهیی که توش مشتی فقیر و ساده دل زندگی میکردن. یادت هست؟ حسابی گرفت؛ اشک و لبخند با هم جاری شد. من سید بودم، مسعود جوون معتاد، حاج ممد سدبابا، احمد حاجی فیروز، هادی جوون دانشآموز، منصور قهرمانی پاسبون... از او بچهها دو سه نفر موندن؛ همهرو کشتن. راستی حاج ممدم که اومد پیش تو. اونو جعفر کاظمیرو چند سال پیش به جرم قیام کشتن. یادته حاج ممد 2تابچهش فلج بود؟ طفلک خونهشو فروخت خرج بچههاش کرد ولی هردوشون از درد مردن...
چه روزهایی بود! ورزش جمعی، اتاق گاز، روزهای ملاقات؛ فضای باز!. راستی یادت میاد روزی که فهمیدم تو کابین ملاقات رویای کوچولو گریه میکرد چه قشقرقی راه انداختم؟ اولش نمیگفتی از چی دلخور بود اما بعد معلوم شد بهت التماس میکرد که توروخدا به مامان بگو یه روز قرمه سبزی درست کنه. چن ساله نخوردیم. میگفت دیروز رفتیم مهمونی، تا مامان دید ناهار قرمهسبزیه دستمونو گرفت گفت بریم خونه. میگفت مامان میگه چون بابا قرمه سبزی دوست داره ما از گلومون پایین نمیره...
حمید آخرین وداعمون یادت هست؟ روز چارشنبه 11خرداد تو رو با بچههای دیگه بردن اوین. از 150نفری که از بندها جمع کردن بردن بند4 اوین فقط 7نفر زنده مون. 143نفر کشتن. اون روز نمیدونم چرا؟ ولی با هر کی روبوسی میکردم بغض داشتم. شما هم یواشکی اشک میریختین. تلاش میکردم با شوخی و خنده کسی متوجه حالم نشه اما نمیشد؛ به دلم برات شده بود دیگه هیچ کدومو نمیبینم... هنوز احساس میکنم شونههام از اشک احد و حسین نجاتی خیسه. یادمه من و تو دلمون نمیومد از هم خداحافظی کنیم؛ آخر کار دستمو گرفتی رفتیم تو سلول درو بستی. همدیگهرو بغل کردیم. با وجودیکه همیشه، تو هر شرایطی میخندیدیم، جدایی هم برامون عادی و خندهدار شده بود، این بار بیاختیار با هم زدیم زیر گریه. یادم اومد چند روز قبل بعد از ملاقات گفتی بابام اینا خونه رو فروختن دارن میرن کرج گفتم آدرس جدید خونتون کجاست؟ گفتی رفتن فردیس سر کوچشون یه کبابیه بیشتر نمیدونم...
3سال بعد که آزاد شدم با آزادعلی رفتیم فردیس. تا نزدیکهای ظهر گشتیم. خونهرو پیدا کردیم. با همه اشتیاقی که برای پیدا کردن خونتون داشتم همین که رسیدم به در آهنی بزرگ و میخواستم زنگ بزنم یه دفعه خشکم زد. با خودم گفتم چند سال گذشته احتمالاً یادشون رفته، چرا یادشون بیارم و اذیتشون کنم؟ اصلاً از کجا معلوم منو بشناسن؟. هزار فکر و خیال تو ذهنم اومد و رفت اما ته ته دلم بازم نگران خودم بودم؛ میترسیدم. گفتم اگه یه دفعه بگه چرا حمیدو کشتن تو زنده موندی چی بگم؟ بگم اون وایستاد و دفاع کرد و من نکردم؟ بگم اون جونشو واسه آزادی مردم داد من جونمو واسه آزادی خودم نیگه داشتم؟ چی بگم... . تو همین فکرا بودم که بیحال و بیاختیار زنگو فشار دادم. دو دقیقه بعد مادرت درو واکرد. همینکه منو دید دست انداخت گردنم بغلم کرد و گفت بوی حمیدو میدی... بعد سرشو کرد تو کوچه و گفت ایمان ایمان، رویا بیاین عمو اومده. مادرت اشک میریخت. با یه چشم به هم زدن ایمان و رویا اومدن کنارمون. رویا بزرگ شده بود. چه خانومی! نشناختمش. از تو حیاط راه افتادیم. مادرت مارو به سمت اتاقی که طرف چپ راهرو بود هدایت میکرد، ایمان دستمو گرفت کشوند به سمت راست. رفتیم اتاق سمت راست. وارد که شدم دیدم بابات نشسته چندتا شلنگ و لوله بهش وصله. سلام کردم. خم شدم صورت و پیشونیشو بوسیدم. یه نیگا به من کرد زد زیرگریه. گفت بابا چرا کشتنت؟ میخواستم مثل قدیما با فضای شوخی وخنده فضارو بچرخونم که با جمله دوم بابات میخکوب شدم. گفت آخه لامصب چرا کشتنت؟ مگه از دیوار مردم بالارفته بودی؟ مگه دزدی کرده بودی که کشتنت... مادرت اومد در گوشش گفت این آقا محمود دوست حمیده، حمید نیست. اما بابات ول کن نبود میگفت مگه همه اهل محل به اسمت قسم نمیخوردن؟ مگه هر کی کارش گیر میکرد یه راست نمییومد خونه تو؟ الآن کجا برن؟ با درخواست و اشاره مادرت نشستم. روی سینه دیوار سمت راست یه تابلو نقاشی رنگی توجهمو جلب کرد. زیرش نوشته بود مجاهد شهید حمید لاجوردی. با دیدن تصویر قشنگت و کلمه مجاهد که برگهای پهن گلدون احاطهش کرده بود دوباره بغضم پاره شد. زدم زیر گریه. رویا و ایمان به پهنای صورت اشک میریختن، مادرت حرص میخورد و سرشو تکون میداد، بابات هم یه ریز میگفت واسه چی کشتنت؟.
میدونی حمید! بابا تقریباً شنوایی و بیناییشو از دست داده بود. یکی از کلیههاشم کار نمیکرد... سعی کردم با دو سه جمله یه کم صحنهرو جمعوجور کنم اما فایده نداشت؛ دوباره وسط صحبتم پرید و گفت یه نیگا به این بچههات بکن. اینا چیکار کنن؟ نگفتی بابام مریضه؟ نگفتی بچههام منتظرن؟.. مادر داد میزد بابا به خدا این حمید نیست. حمیدو کشتن حمید دیگه نمیاد. بابا ول نمیکرد. یه ریز میگفت بیانصاف چرا کشتنت؟ من دیگه چشمم نمیبینه، نگفتی بابام تنهاس...
حمید عزیز؛ 28سال گذشت. روی اون خونها خمینی جلاد ولایتشو تجدید کرد. 30هزار خون ریختن و خیز خلافت 300ساله برداشتن؛ خبرهای قتلعامرو چنان سرسخت و سیمانی بستن تا احدی جرأت نکنه اسمی از نام و مرام و پیام شما به زبون بیاره. 28سال، 28دولت زیربغل هیولارو گرفتن تا خروش خون و هیبت خاوران، ولایت قاتلان رو نلرزونه؛ 14سال دوستانت رو تو محاصره و تیر و تبر و موشک و شکنجههای روانی نگهداشتن. قسم خورده بودن نذارن یک مجاهد زنده از لیبرتی خارج شه. اما روزی که آخرین دسته از مجاهدان از حصار خارج شدن، احساس کردم ارتش آزادی از روی لاشه نیمه جون ولایتفقیه عبور کرد. همه شما حاضر بودین. انگار به چشم میدیدم که 30هزار سر به دار؛ بیدار و ببیقرار بالای سر جسد هیولا وایستادین و کف میزنین.
نازنین! 28سال دویدم و دویدیم و دویدیم تا امروز به جنبش فراگیر دادخواهی قتلعام شدگان رسیدیم. دولتهای مماشات یکی بعد از دیگری اومدن و لگدی به ما زدن و رفتن. ما موندیم، با جوشش خونهای پاک شما اوج گرفتیم وامروز با تحقق شعار هزار اشرف به هدف نزدیک شدیم.
نازنین! شما رفتین؛ جانانه رفتین؛ اما هنوز خونتون داغ و داغتون تازهاس. داغی که میسوزونه خیمه و خونه دشمنامونو؛ خونی که رسوا میکنه ولایت خونریز و جماعت خونخوارشرو. اون روزها وقتی از محاکمه قاتلان67 میگفتیم میگفتن با این رژیم مگه میشه؟ ! سنگ بزرگ علامت نزدنه... اما امروز با جوشش خونهای پاک شما سایهها کنار رفتن و زنگها برای قاتلان به صدا در اومد.
نازنین! بخواب
آروم و آسوده بخواب
امروز خاوران؛ آرامگاه همه سربداران و قبلهگاه عاشقانه
و فردا زیارتگاه یاران آزادیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر