جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

کمال الملک و دزد طلای «تخت طاوس»

لينك به منبع:
کمال الملک و دزد طلای «تخت طاوس»
محمد غفّاری (کمال الملک) در 1226شمسی در کاشان زاده شد و در 27مرداد1319 در نیشابور درگذشت. عموی او صنیع الملک و پدرش میرزا آقا بزرگ غفاری از نقاشان معروف دوره قاجار بودند و او از کودکی با این هنر آشنا شد و کم کم راه رشد را پیمود. در سال 1235ش به مدرسه دارالفنون وارد شد و در رشته نقاشی نام نویسی کرد.
 در حال تحصیل در مدرسه دارالفنون تهران بود که تابلویی که او از چهره اعتضادالسلطنه، رئیس وقت مدرسه دارالفنون، ترسیم کرده بود، ناصرالدین را، که از این مدرسه بازدید می کرد، تحت تأثیر قرارداد و دستور داد او را در دربار استخدام کنند (1242ش).
در سال 1255ش ناصرالدین شاه لقب «نقاشباشی» و سه سال بعد لقب «نقاشباشی خاصّه» را به او اعطاکرد.
 کمال الملک در دربار شاه قاجار 170تابلو کشید که معروفترین آنها تابلو «تالار آینه» است. این تابلو اولین تابلویی است که او با نام «کمال الملک» آن را امضاکرده است. کمال الملک لقبی است که ناصرالدین شاه به او اعطاکرد.
در حین کشیدن این تابلو بود که به دزدی طلا و جواهرات «تخت طاووس» متّهم شد.

(ناصرالدین شاه نشسته در جلو «تخت طاووس»)
 ناصرالدین شاه پس از ایجاد «اتاق موزه و تالار سلام» در فاصله سالهای 1290تا 1296ق, دستورداد «جواهرات سلطنتی و اشیا و آثار گرانبهای تاریخی و هنری و هدایای سلاطین خارجی و حُکام و اُمرای داخلی را در قفسه های آن قراردهند, ضمناً تخت طاوس را [که از تختهای بسیار نفیس و جواهرنشان دوره فتحعلی شاه بود] نیز ... به تالار موزه بردند... از پیشامدهای قابل ذکر از زمان ناصرالدّینشاه درمورد تخت [طاووس] موضوع سرقت قطعاتی از طلا و جواهرات آن است...
روز دوشنبه سیزدهم ربیعالثانی 1309ق (=1271شمسی ـ 1892میلادی) ناصرالدّینشاه که در تالار قدم میزد, ناگهان بر اثر دیدن خُردههای طلا بر روی قالیهای تالار ملتفت میشود که به جواهرات تخت طاوس دستبردی زده اند. شاه از این که در کاخ وی چنین عملی اتّفاق افتاده، سخت, برآشفته و خشمگین میگردد... شاه به پسرش کامران میرزا, نایبالسلطنه, که حاکم تهران و وزیر جنگ بود, امر میکند هرچه زودتر... مرتکب را بیابد... در همین روزها, اتّفاقاً, مرحوم میرزا محمدخان غفّاری "نقّاشباشی" دربار, که در آن زمان, مشغول کشیدن تابلوِ "تالار آینه" بوده و در همان روز واقعه, مقارن غروب آفتاب, پس از اتمام کار خود, سرایدار را خبرداده, به منزل خود میرود.

(کمال الملک «نقّاشباشی»)
فردای آن روز که دزدی آشکار میشود و کامران میرزا همه را به بازپرسی میکشد, در ضمن کمالالملک را نیز خواسته, قریب سه ساعت با او مذاکره میکند و البته, این موضوع در روح حسّاس استاد بسیار مؤثّر افتاده, باعث رنجش خاطر او میگردد.
خوشبختانه مرتکب دزدی, به زودی, پیدا میشود و او جوان بیستساله یی بوده به نام محمدعلی, پسر کاظم, سرایدار سردرِ "باب همایون", معروف به "کاظم سردری" و محمدعلی مذکور با شغل جاروکشی عمارات سلطنتی تازه داخل خدمت شده بود.

(محمدعلی, دزدِ خُرده طلای «تخت طاوس»)
اعتمادالسلطنه (مؤلّف "مِرآت البُلدان") در تاریخ چهاردهم ربیع الثانی (1309ق) مینویسد: "صبح درب خانه (=دربار) رفتم. خود شاه به من فرمودند قریب چهارهزار تومان طلا و جواهر تخت طاوس را دزدیده اند, بر من یقین شد. سرایدارها و قَراولهای عمارت را که مستحفظ بودند, نایبالسّلطنه گرفته و مشغول اِستنطاق (=بازپرسی) بودند. بعد از ناهارِ شاه, دزد پیداشد.
 محمدعلی نام پسرۀ بیست سالۀ کور بدترکیبی که حالا جزء سرایدارها بود, شب توی اتاق قایم میشود, قفل را میشکند و جواهرها را میدزدد و میرود. نایبالسّلطنه او را پیداکرده, با تمام جواهرات به حضور آورد. چون شاه قول داده بودند که نکشند, او را به حبسخانه بردند...
 با آن که شاه قول داده بود مرتکب را نکشد, ولی از شدّت خشم, بر جوانی و نادانی او رحم نکرده, حکم میکند او در میدان مقابل شمسالعماره در حضور جمعیت سر ببرند.

(کاخ «شمس العِماره»)
در روز اجرای حکم نیز سر ناهار مقداری شراب "بُردو" نوشیده با سرخوشی به سردرِ شمسالعماره میرود تا به چشم خود بریدن سر مرتکب را, از پشت پردۀ نازکی ببیند. چون میرغضب او را گردن میزند, شاه ناگهان پرده را بلندکرده, فریاد میزند: "سر را از تن جداکنید و بلندکنید".
چون این کار انجام میگیرد, جسدش را... به دروازۀ خانی آباد میآویزند. بعد هم میرغضبان دور شهر افتاده, از هر دکانی یک عباسی (=سکۀ دورۀ قاجار, که معادل چهار شاهی و هر شاهی معادل نصف یک ریال نقره بود) میگیرند و شاه نیز به هرکدام ده تومان انعام میدهد...
این حکم غیرعادلانه و حرکت بعدی او از نظر خُرده بینان زمانه مخفی نماند, ازجمله, میرزا علی اصغرخان امینالسلطان, صدراعظم وقت, در نامه یی که به لندن به علاءالسلطنه نوشته, شرحی در این باره آورده که مفاد آن چنین است:
"... اگر از اوضاع آشفتۀ دربار ناصرالدّینشاه بخواهید, یک موضوع را برای نمونه مینویسم و آن این است که من برای رفع خستگی و ضمناً زیارت با اجازه از ناصرالدّینشاه ده روز به قم رفتم. در غیاب من شاگرد سرایداری چند مثقال طلا از تخت طاوس کنده, آن پسر را پیدا میکنند و شاه امر میدهد سر او را ببرند. یک نفر در بین دربار نبوده که به او بگوید مرد حسابی برای چهار مثقال طلا انسانی را سر نمی برند و از آن بدتر, بر فرض باید سر او را برید, چرا خودت, شخصاً, حاضر شوی که زیر چشم تو سر او بریده شود و بعد از پشت پرده سر بیرون آوری و فریاد بزنی که سر را به کلی جداکنند و به عنوان مقدمه در سر ناهار مقداری شراب بُردو بخوری...َ؟» (تاریخچۀ ساختمانهای ارگ سلطنتی تهران, یحیی ذُکاء، تهران، چاپ اول، 1349، ص169).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر