جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

“گماشته”، شارلاتان دوم- پرويز خزايي


پرويز خزايي: “گلماشته”، شارلاتان دومبتدا، بدنبال انتشار يکي از مقالات قبلي، تحت عنوان” دستگيري مولاناي رومي و حافظ و دو صوفي ديگر”، استاد ادبيات، از خراسان سرفراز، دکتر علي معصومي، عضو ارزنده شوراي ملي مقاومت، طي يک يادآوري، بمن توضيح دادند که شعر “زاهدم برد بمسجد که مرا توبه دهد، توبه کردم که نفهميده به جايي نروم” شعري از صائب تبريزي است و نه از حافظ. با سپاس از ايشان. بنابراين، و براي تکميل پرونده حافظ شيرازي، به اتهام “محارب”، طبق نص قانون جزاي رژيم فاشيسم مطلقه، اين دو شعر حافظ را درکيفرخواست مي آوريم:
گرچه بر واعظ شهر اين سخن ارزان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
شيخم به طعنه گفت حرام است مي مخور
گفتم به چشم، گوش بهر خر نمي کنم!
حالا اصل و فرع مطلب
در آخرين مقاله، درباره تاريخ و داستان شارلاتانيسم، و ذکرخير چهار شارلاتان تاريخي، ازجمله شخص اول آن در قرن هفدهم، ويژگيهاي هرچهار نوع را در يک شخص- که عليرضا نوري زاده باشد- به اکتشاف نشستيم….
اکنون مي پردازيم به يک موجود ديگر، که اوهم در اين فضاي راحت و رفاه پناهندگي- که به يمن، و به علت ريزش باران وار خون هزاران شهيد مقاومت و اپوزيسيون داخل و خارج کشور، ميسرشده است-، به يک موجود مضحک، و رفته رفته مضحک تر، بدل و بدل تر شده است. او، که عناصر و مؤلفه هايي از آن چند شارلاتان تاريخي و از اين آخري در لندن را دارد، بعلاوه و مضافا ميماند به کدخدا “مه ولي” ( محمدولي به زبان لرها که اصلا قلمبه خواني عربي در زبانشان نميچرخد). مه ولي از نواحي روستايي طرهان لرستان بود، که مرتب به شهر خرم آباد مي آمد، هم براي شهري شدن و پز شهري دادن و هم براي ملاقات پسرش، “گلميرزا”، که خدمت سربازي را در پايتخت لرستان ميگذارند. همه ميدانيم که در اين دوره خدمت سربازي، بعضي نگون بختان را-، بجاي خدمت در کارهاي جدي ارتش و دفاع ملي-، بعنوان گماشته، براي نوکري در منزل يکي از افسران ارتش بکارميگماردند. که کارشان جاروب کردن و حمل اجناس در خريدهاي روزانه خانم جناب سروان، کول گرفتن بچه هاي سرکار سروان در خيابان و حياط منزل و کارهاي ديگر است. باري، در اين پروسه کولي دادن به بچه هاي جناب سروان، خيس شدن پاگون مقدس سربازي نيز خود يک تراژي-کمدي در حکومت “شاه سايه خدا” بود. آن موقع ها ميگفتند که تفنگ و لباس سرباز ناموس و افتخار اوست، اين بيچاره، جز يک جاروي بلند تفنگي که نداشت هيچ، بلکه لباس سربازي اش هماغلب خيس خيس از”تقدس” بود!!. باري لرها، که ريشه و تلفظ اين لغت “گماشته” را، بدرستي نميدانستند، به اين سرباز گماشته جناب سروان، “گلماشته” خطاب ميکردند. بديهي است که گردش اين لغت شناخته شده در زبان و ادا شدن آن در دهانشان، از لغت ساده فهم و حي و حاضر “ماشته” مي آمد، که يک بافتني بزرگ و رنگارنگ بود که در داخل آن ملاتهاي رختخواب، از قبيل لحاف و تشک و بالش، را مي بستند و در اطاق پذيرايي مهمانان قرار ميدادند. لرستان دو زبان اصلي دارد يکي لري و ديگري لکي که اين دومي بسيار به کردي گوراني ويا هوراماني جنوب کردستان شبيه و هم ريشه است. ”مه ولي“ لک بود.
کدخدا وقتي به شهر مي آمد، با اظهار فخر و غرور، ادعا ميکرد که: “و خير، کورم هتيه ارا شهر، بيه سه گلماشته و و گرد افسرل قصه مکي” يعني: به سلامتي پسرم به شهر آمده، گماشته شده و با افسرها صحبت ميکند. براي او، و آن تيره بختان تحقير شده دهاتي، صرف طرف صحبت قرار گرفتن با يک افسر ارتش جاي فخر و غرور داشت. يکبار که با اشاره به پسرش در خيابان، که مشغول “صحبت” با افسر ولي نعمتش بوده، کدخدا با اشاره به اين دو ميگويد: ببين فلاني نگفتم ! “کورم” پسرم، با افسر صحبت ميکند. طرف همراه کدخدا نيز، از روي کنجکاوي، ميرود ببيند اين چه نوع هم صحبتي و ديالوگي است، که گوشتان روز بد نشنود!، او ميشنود که جناب سروان مرتب دارد به گل ميرزا با عتاب و خطاب و انتقاد، فحش و فضيحت و ناسزا نثار ميکند! باري وقتي به کدخدا ميگويد که: اينکه دارد به پسرت فحش و بد بيراه ميگويد، اين براي اين پدر تحقير تاريخي شده، مهم نيست، مهم در معيت و طرف خطاب جناب سروان بودن است.
کمکمک کدخدا “مه ولي”، مدعي ميشود که خودش هم، دم درب پادگاني، که پسرش در آن قبلا دوره کوتاهي ديده است، نيز با تيمساري سلام و عليک کرده است و با او آشنا شده است و اينرا هم براي دوستش خرج ميکند. و القصه طوطيان گيج و مبهوت چنين گفته اند که يک روز، که مه ولي، بهمراه همين دوست، در خيابان سپه خرم آباد راه ميروند، پاسباني، بدليل عبور او در حالت چراغ قرمز از خط عابر پياده، يخه او را گرفته و چک محکمي به گوشش ميزند! کدخدا نيز، که در مقابل دوستش بسيار تحقير شده است، مکانيسم قبلي را بکار برده و وقتي با بناگوش قرمز شده پيش دوستش در آن طرف خيابان ميرسد به او ميگويد “اوه پاسبان نوي، تيمسار بي ها!” اين شخص پاسبان نبود تيمسار بودها!. باري وقتي “رميله” (رحم خدا به زبان لري. راستي درود بر لرها که همه واژه ها را دستکاري و به شيريني زبان لري ادا ميکنند)، اين همکلاسي من، که پدرش دوست اين کدخدا و مهماندار او در شهر بود، اين را در سال دهم دبيرستان براي من تعريف ميکرد، بجد نميدانستيم که بخنديم يا گريه کنيم. اينجا براي ثبت در سينه تاريخ بايد گفت که همين پدر دوست من رميله، همان دوست همراه مه ولي در شهر بوده است که مانند هرودت و گزنفون اين حوادث تاريخي را ثبت ميکرده است!
حالا اين يکي گلماشته، که علاوه بر آن صفاتي که از استاد خود در لندن بياد دارد- را خواهشا در نوشته ها، د رسايتش و در يک کيچن تي وي، که عبارت باشد از يک نفر و يک دستگاه لپ تاپ دوربين دار و به اندازه انگشت هاي دست “بيننده”!، ببينيد و اين بار بجد حال کنيد و بخنديد. من مطابق معمول اسم او را اصلا بزبان نمي آورم چون اگر نامش را بياورم فورا ميگويد: ديدي طرف صحبت افسرا هستم! اما از همان ابتدا نشانيها، طرف را لو ميدهد. او کسي بود که، به عنوان هوادار سازمان مجاهدين خلق در آنروزهاي يورش ايلغار خميني، دستگير و بعد تواب شد آنهم چه توابي، نامه غلط کردم نوشت (بيش از غلط کردن، برو بالا!) در بحبوحه قتل عام 1367، بقول خودش، سه بار انزجارنامه نوشت و حتما بسيار کارهاي ديگر. او، به گفته و نوشته و مصاحبه هاي خودش، بهمراه برادران درنده خو، در جيپ پاسداران، به خانه هاي اعضا و هواداران ديگر مجاهدين و مبارزين آن زمان ميرفته، و با اشاره به پلاک خيابان و درب خانه، باعث دستگيري و شکنجه و اعدام آنها ميشده است، (رجوع شود به کتاب خاطرات خودش و مصاحبه هايش با بعضي رسانه هاي غربي از جمله روزنامه “وردنزگانگ” نروژ (که در آرشيو اين مقاومت موجود است). خلاصه، اين يارو بعد از گرفتن پاداش کمکهاي “انساني” به لاجوردي و گشتاپوي ولايت، خود را دوسه دهه قبل به خارج رساند، خيلي زود دم و دستگاهي در زير چترپناهندگي و پول سوسيال، از برکت سوسيال دمکراسي اسکانديناوي، درست کرد و چند انگشت شمار دوست و همنشين و همکار در معيت قرار گرفتند، تا با يک ظاهر موجه وظايف محوله از سوي حاجي گشتاپو را بدرستي انجام دهد. باري حالا ديگه نامنبرده، درکنار پوشالهايي که مثلا در تحليل يا انتقاد از رژيم نثار ساده لوحان ميکند، سيستماتيک و پيوسته، عليه تنها مقاومت سازمان يافته و شکست دهنده پروژه اتحاد جماهيراسلامي درعراق و در منطقه، و ريختن زهر آتش بس جنگ ويرانگر و ايران سوز هشت ساله، برگلوي پليد بنيادگذار نظام جهل و ستم، و اکنون نيز، بعنوان تنها مبتکر اصلي افشاي اتمي و ساقي جام زهر دوم بنام “برجام”، برگلوي پليد خليفه دوم خامنه اي، عرض اندام ميکند. درود بر جام زهر “برجام”!” باري او که، من هميشه سرکار قندعلي اش ناميده ام- نامي که ميشناسيم و به آن اطمينان داريم! و علت انتخاب اين واژه را، در جريان استعفاهايي نوشته ام، چهار اسبه به تشويق اعضا و هواداران مقاومت به بريدن و ول کردن مبارزه، امداد رساني به بريده ها در “تيف” بد آخرت، (آخر شر بقول ما لرها)، و مقاله نويسي عليه سازمان مجاهدين و رهبران آن مي پردازد. اگر دقت کنيد مي بينيد که اکنون ديگر، دوفاکتو، بصورت ستون نويس سايت مستقيم رژيم يعني- اينترلينک- و سايتهاي وابسته و پيوسته به گشتاپوي خمينيسم- در آمده است. آيا اگر کسي را که گشتاپوي هيتلر در همين اروپاي طرف جا خوش کن- حلوا حلوا کرده و مرتب نوشته ها و گفته هاي او عليه مقاومت جدي و سازمانيافته آلمان سالهاي چهل ميلادي را باز انتشارميکند، و بعد گشتاپو مرتب به مقاومت آلمان “رزهاي سفيد” نهيب ميزند که يا الله اگر حرفي داريد در پاسخ اين آقا بزنيد! – بايد اپوزيسيون هيتلر و نازيسم خواند و يا امداد رسان تبليغاتي به آن؟ برويد داستانها و اسناد اين اروپاي غرقه به خون در دهه هاي سي و چهل ميلادي را بخوانيد و ببينيد…
بايد به اين گلماشته – بخوانيد گماشته حاج گشتاپو- گفت:
– تو که با توبه و تواب شدن و با بردن پاسداران به مخفيگاههاي مجاهدين و مبارزان افتخار آميز آن روزها، باعث دستگيري، شکنجه و شهادت بخشي از آن سلحشوران تاريخ و فرزندن ستار و ميرزا و مصدق و حنيف نژاد شده اي، بايد تا ابد در شرم و پشيماني و زجر روحي و رواني دست و پا بزني- البته بشرطي که آن سه عنصر اعلام شده از يونان باستان يعني “منطق” و “اخلاق” و “احساس وعاطفه” در تو باقي بود.
– تو ديگر نمي تواني درمقابل مادران سر از سجده برنگرفته، بقول شاملوي بزرگ، و پدران و خواهران و برادران بيولوژيکي و آرماني و تشکيلاتي آنها، هنوز چشم در چشم شان بايستي و خودي نشان دهي. وبلاگ نويس خارج کشور که هيچ. هرکس که آن سه عنصر را – و حتي يکي از آنها – در بطن و نهاد انساني داشت، اگر نتوانست خود را بکشد و از شر وجدان راحت شود، حداقل اين بود که درمقابل آن مادران و پدران و هزاران هزار يار و ياور و ميليون ايراني در زنجير پوزش ميطلبيد و به خاک پايشان مي افتاد. تو مجسم ميکني يکي از اين بازماندگان را وقتي که تصويرتو را ببينند و نوشته هاي ترا بخوانند!
– يارو تو کسي هستي که چنين جنايتي عليه يک مقاومت و مردم ايران و هم بخشي از خانواده هاي اصيل ايراني مرتکب شده اي و بسياري را عزادار کرده اي. تو ميداني که- که خوب ميداني- که چقدر مادران و پدران شهداي مقاومت از غصه دق کردند و جان دادند. تازه در يکي از مصاحبه هاي با راديو امريکا به تو به صراحت گفتند که: “حتي گفته شده است که شما علاوه بر لو دادن و باعث دستگيري و اعدام شدن، تيرخلاص هم زده ايد” که داشتي سنکوب ميکردي وقتي اين را شنيدي و با پت پت کردن ازش رد شدي.
– البته حتما با وقاحت استدلال ميکني که من باعث دستگيري و شکنجه و اعدام اين تعداد شده ام. اما مقاومت باعث شهادت هزاران نفر شده است!! بچه حاجي گشتاپو: بريدگان و خائنان و لو دادگان تاريخ بشريت نمي توانند از اين منطق مزخرف استفاده کنند و بگويند که ما در سراسر جهان هزاران نفر را بکشتن داديم اما مقاومت ها چي که ميليونها تن را به کشتن دادند!! اين يارو فريبا هشترودي از همين منطق شنيع براي توجيه ملاقات و همکاري با گشتاپوي خامنه اي استفاده کرده که ديدي پوزه اش خاک مالي شد.
– يک داستان واقعي بغايت دلخراش، براي وجدان بشريت تا ابد جريحه دارشده سراسرتاريخ گفتني است. آري اين داستان را فريادکنيم!: “سارا استارزونسکي” دختر ده ساله يهودي فرانسوي، وقتي مامورين پليس فرانسوي همکار گشتاپو، در1942، براي بردن همه اعضاي خانواده به منزلشان در پاريس ريختند- او که ميدانست چه سرنوشتي در انتظار آنان است- برادر پنج ساله خود “ميشل” را در قفسه اي درخانه قفل کرد و کليد آنرا برداشت. وقتي همه افراد را –بدون اين پسر- به اردوگاه “درسني” بقصد فرستادن به آشويتس براي آدم سوزي بردند- او روزها اين کليد را در جيب و جامه خود قايم کرده بود، ميگفت بگذاريد بروم ميشل را از آنجا خارج کنم. عاقبت روزي در قسمت کودکان، بهمراه يک دختر بچه ديگر، “راشل”- موفق به فرار از زير سيم خاردار شدند. او پس از چند روز، به کمک يک زوج مسن فرانسوي، به خانه سابق در پاريس رسيد و يک سره به آپارتمانشان- که حالا ديگر مستاجر ديگري آنرا اشغال کرده بود- رفت و سراسيمه در زد، و در حاليکه کليد را همچنان در دست ميفشرد، موضوع را به مستاجر جديد گفت. به او اجازه داده شد که قفسه را باز کند. آنچه که اين دختر بيچاره ديد جسد خشک شده آن برادر معصوم بود و او غش کرد (طوفان گريه ها!). بعد ها ساراي ماتم زده، که يتيم و بي کس بود، به آمريکا مهاجرت و در آنجا ازدواج کرد و صاحب پسري شد که نام برادر را بر او گذاشت. اما مدام اين وجدان و داغ عميق او را آزار ميداد. آنقدرکه سرانجام روزي سوار بر اتوموبيل، خود را به کاميوني زد و جان سپرد (طوفان گريه ها!). جهان هنوز از شنيدن اين داستان و ديدن فيلم زندگي او- که براساس همه مدارک و شواهد حقيقي ساخته شده است- ميگريد (از جمله هم اکنون خود اين نگارنده). پس بچه حاجي لاجوردي. اگر از اين نوع وجدان و حس و عاطفه و شهامت و شجاعت در تو خبري نيست، پس ديگر درش را بگذار و در گوشه اي بتمرگ! اگر يک روز يکي از بازماندگان آن شهدايي که تو باعث مرگشان شده اي در چشم تو خيره شدند به او چه خواهي گفت؟ اما پاکستان؟ اما مجاهدين؟ اما رجوي؟ اما ميرزا کوچک؟ اما مصدق؟ اما گاندي و قتل عام “امرتسر” اعضاي مقاومت توسط ارتش انگليس؟ اما زاپاتا؟ اما “آرتوگاس”، اما بوليوار و اما قهرمان تاريخي مقاومت يونان پاپاگيلو؟ اما کريستيان هوگه رهبر ارتش آزاديبخش نروژ؟ اما مارنهايم رهبر ارتش مقاومت فنلاند؟ اما ژان مولن رهبر مقاومت مسلحانه فرانسه؟!…..
– يارو! کساني به عنوان قهرمانان بزرگ تاريخ مقاومت نورچشم تماميت بشريت هستند و نام و نشانشان در سينه اسناد تاريخ ثبت است که در زير شکنجه آنقدر مقاومت کردند و اطلاعاتي را لو ندادند تا شهيد شدند…” وارتان سخن نگفت……دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت….” تو جا دارد که دندان شرم برخود ببندي.
البته اين گلماشته از اين مرحله هم عبور کرده است. او، که مدتي ميخواست اداي اپوزيسيون در بياورد که مشتري جلب کند، حالا ديگر تعارف را کنار گذاشته و از جمله، 25 سال بعد از شروع افشاگريهاي مجاهدين عليه پروژه هاي اتمي رژيم و 14 سال بعد از افشاي نطنز و اراک که رژيم را به گل نشاند، حالا اين گلماشته خواب نما شده که اطلاعات اتمي را اسراييل به مجاهدين داده است تا افشا کنند! اگر به گوگل مراجعه کنيد، اينقدر نقل قول و کد از حاجي گشتاپوهاي قد و نيم قد پيدا ميکني که نپرس . خود نظام نکبت مطلقه دو دهه است تکرار ميکند که افشاگريهاي مجاهدين دروغ است و وقتي هم که دنبشان! گير مي افتد و آژانس و مراجع بيطرف اين اطلاعات را تاييد ميکنند، ميگويند اين اطلاعات را اسراييل به مجاهدين داده اند يا مجاهدين به دستور آمريکا کنفرانس مطبوعاتي گذاشته اند! ( مراجعه شود به کتاب امنيت ملي و ديپلماسي هسته اي شيخ حسن روحاني صفحه 120). حالا مي بينيد که اين قندعلي ترکه زير دهل حاجي گشتاپو شده و نشخوارهاي او را تکرار و وظيفه گلماشتگي خودش را بخوبي اجرا کرد و بالاخره “تيسمار بي ها!”
– وقتي جناب تيمسار غيبت ميکند، گلماشته دلتنگي ميکند، دريک شگرد شارلاتان نشان ديگر، نامنبرده از غيبت حاج قاسم سليماني- آيشمن جديد رژيم- انگاري با دلتنگي ياد ميکند. حالا که، بعد از جراحت چند ماهه، او را سر پا کرده و به صحنه آورده اند، با شوق و ذوق مشمئزکننده اي مي گويد: ديديد که مجاهدين دروغ ميگفتند که تيمسار ما در ماه نوامبر مجروح شده است، صرفا چون او درماه آوريل-يعني پنج ماه بعد- بزور جراحي و دارو و درمان، عجالتا سالم و سرپا شده و به جنايت وکشتار مردم سوريه و عراق ادامه ميدهد! هنوز يادمان نرفته که يک روز نوشت که دولت روماني ميخواسته است همه اعضاي ليبرتي را در کشورش قبول کند رهبران مجاهدين نگذاشته اند. لابد درب حصار ليبرتي را به روي اتوبوس هايي که از بخارست مي آمدند باز نکردند! “توفان خنده ها!” و ديديم که نگارنده، با اسناد ومدارک، پوزه او را در اين بلوف و دروغ سخيف همانجا خاک مالي کرد.
بگذريم و اما:
بخش با حال و بسيار مضحک عبارت از دو مقوله است:
نخست اينکه، اين يارو مانند آن دبير جغرافياي کودن، که فقط درس کشور پاکستان را کمي ميدانست و آنرا ناقص از بر بود، عمل ميکند. آن يارو، از هر کشوري که موضوع درس جغرافيا بود، ميزد به صحراي پاکستان. آن دبير کودن، در درس جغرافياي مثلا کشور برزيل ميگفت: بله! برزيل يک کشور در قاره امريکا است و از پاکستان وسعت اش بيشتر است و اما پاکستان! و بعد شروع ميکرد به تکرار درس پاکستان، و اين روال ادامه داشت در سر درس کانادا، ترکيه، مصر و نيوزلاند وووو. حالا وقتي تنها کانال تصويريش کيچن تي وي، از اين يارو شارلاتان شماره دو و “گلماشته” کودن، مثلا در باره جناح هاي رژيم و يا خشک شدن درياچه اروميه و يا قيمت نفت بپرسد، نامنبرده، با يک مقدمه ناشيانه-که از اولش نقشه راهش معلوم است، ( بدبخت بشدت ناشي هم هست و دستپاچه ميشود)، بلافاصله يک لولا گير مي آورد و بعد شروع ميکند به مثلا: درياچه اروميه را وزارت مربوطه خوب رسيدگي و لاروبي نکرده است مانند کارهاي مجاهدين و اما مجاهدين!……قيمت نفت ديروز پائين بود امروز بالا آمده! چشم انداز بازار نفت مثل پاندول است….. و اما مجاهدين!!
دوم اينکه، در پاسخ، و يا در واکنش به عناد مستمر و کار اصلي سياسي او و تيم انگشت شمار دنده و سوزن گيرکرده اش، در خارج کشور، در قبال لجن پراکني و توهين هاي او به رهبران سازمان و مسئولين و اعضاي مقاومت، که ديگر شامل فحش ناموسي و وارد شدن در حريم زندگي خصوصي افراد است، (بخوانيد پليس ثارالله و گشت نامحسوس، چون چيز جدي ندارند که بگويند)- اگر يک هوادار در فيس بوک ويا سايتش جوابي اغلب دندان شکن – همانند آن سيلي پاسبان- به او ميزند و برجايش مينشاندش- بلافاصله فرياد بر مي آورد که اينرا نه آن هوادار، بلکه مسعود رجوي گفته است!! من آنم که رجوي (که اصلا اگر هزار شصت هم داشت يکي شان خبر دار اين سايت بي مقدار و فرد بي مقدار تر نيست) خطاب بمن! اين را، (که اين هوادار گاهي بسيار دور نوشته)، داده است. ببين اين پاسبان نبود تيمسار بود ها!. و با عصبيت و حرکات بدن(بادي لنگويج)، که نشان آشکار از تشنج و “پست تراماي” شرم و پشيماني و تحقير از بريدن و لو دادن ياران خود دارد- داد و فرياد عصبي راه مي اندازد که چون من خيلي مهم هستم، مسعود رجوي مستقيما خطاب به من حرف ميزند و اعلاميه صادر ميکند، (اينجا ميمانه بيماري پارانويا!)، چون من مهم هستم و تک و تنها! دارم مسيرتاريخ ايران را به ضرر مقاومت سازمان يافته مردم ايران تغييرميدهم!! آهاي هوار اي مردم! اينکه پاسخ مرا ميدهد فلان هوادار نيست، فلان انسان شريف ايراني نيست که از اين همه شناعت و دنائت دلش بدرد مي آيد، اين خود مسعود رجوي است.(“تيمسار بي ها”)! باور کنيد در اينجا هيچ کلمه ديگري جز “هالوسيناسيون” – که نزديکترين ترجمان فارسي اش “وهم” است براي اين هالو پيدا نکردم. انگاري مسعود رجوي، و رهبران و مسئولان اين مقاومت، بيست و چهار ساعت ديگر کاري ندارند جز دنبال اين سايت فکسني گشتن. يارو! بريدي، نامه ندامت نوشتي، توبه کردي، بخشي از عزيزترين ها و جگرگوشه هاي ايران زمين مان را لو و به کشتن دادي و مورد عفو ضحاک زمان قرار گرفتي ودر خارج تمرگيدي، اما ديگر نه تنها يکه تاز اپوزيسيون! و نجات بخش! نيستي بلکه رهبر موشهاي زيرزمين خانه ات دراستکهلم هم تشريف نداري. برو خود را به روان شناس بسپار. تو بدليل آن اکت جنايت زا برو اول با خودت آشتي کن تا توي اين سالهاي آوارگي هي محتواي توليدي از شرم و کين و تنفر از خود را بروي ديگران قي نکني! تو اکنون جز اين موجودي که از خودت ساخته اي، کس ديگري نيستي. يو آر مستر نوبادي!
يکي از همسانانش – بنام مسعود خدابنده- که بهمراه همسرش، در ليست بخش اطلاعات وزات دفاع امريکا، مستنداً بعنوان مأمور و حقوق بگير گشتاپوي رژيم ولايت مطلقه فقيه در انگلستان به سازمانهاي ضد جاسوسي غرب- بويژه با “ام اي فايو و سيکس” انگلستان معرفي شده اند- او نيز چند وقت پيش در يک شکلک “کنفرانس مطبوعاتي”!، پشت ميزي در آشپزخانه خود در لندن نشسته و جلو دوربين لاپ تاپ خود، رو به سايت اينترلينک حاج آقا گشتاپو، گفته بود که مسعود رجوي بمن و جمعي از همکاران من خائن و مأمور خطاب کرده و فحش داده، پس من مهم هستم. “وخيربيه سه گلماشته و وگرد افسرل قصه مکي”!!!. و تو قندعلي هم همين معنا را به لسان و ژارگون ديگر بيرون ميريزي: اي مردم من مورد لعن و نفرين مردم و بازماندگان آن شهداي لورفته و بخون خفته قرار گرفته ام، پس هستم! البته واضح و مبرهن است که اين تيمسار است که اينکار را ميکند. بله “تيمسار بي ها”!
پرويز خزايي- اسکانديناوي هفته اول ماه مه 2016

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر