لينك به منبع:
وجدان
وقتی
خانم عبادی از شرکت خارج میشد ساعت از 5 بعد از ظهر گذشته بود. آفتاب کم
کم غروب میکرد. رنگهای قرمز و زرد و طلایی چنان درهم آمیخته بود که
بیاختیار، آدم را یاد بدهکاریها و غم و غصههایش میانداخت. او بعد از هشت
ساعت کار مداوم، خسته و کوفته ولی خوشحال پشت فرمان رنوی فیروزهای رنگش
نشست. لیست کارهایی را که باید انجام بدهد، مرور کرد. در صدر آنها پخش
کارتهای عروسی خواهرش بود. از آینه، نگاهی به داخل ماشین انداخت ولی اثری
از کیف قهوهای رنگش که مثل سبد بافتنی روی آن نقش و نگار داشت، ندید. با
خودش فکر کرد ممکن است توی شرکت جا گذاشته باشم. ولی نه، آنجا هم نبود.
نگران شد.
ناگهان چشمش به شیشه، بغل راننده افتاد. شکسته بود. آهی کشید. این هم شانس منه؟
او، قلب مهربانی داشت، روبه آسمان کرد و با خودش گفت: خدایا اگر این پول گره، کار آدمی را باز میکند من راضیام و با همین وضع به خانه رفت و موضوع را برای مادرش تعریف کرد.
حسن و غلام که مدتها بود کار و بار، درست و حسابی گیرشان نیامده بود، از دیدن هشتادهزار تومان پول نقد توی کیف، با دمشان گردو میشکستند.
حسن گفت: غلام امشب یه جشن درست وحسابی بگیریم.
غلام همین طور که کیف را زیر و رو میکرد زیر لبی، گفت: خدا، برامون خواسته. هوای ما بدبختا رو داره. بالاخره از یه جایی به ما هم میرسونه.
اما ناگهان چشمش به کارتهای عروسی و کارت شناسایی به نام اکرم عبادی کارمند شرکت مخابرات، افتاد.
احساس عجیبی به وی دست داد و یک چیزی زیر پوستش مور مور کرد.
نه این کار درستی نبود که ما کردیم و این را طوری گفت که حسن بهخوبی شنید.
حسن گفت: غلام، جون مادرت باز شروع نکن! تو خیلی احساساتی هستی. بابا صد بار گفتم، گور پدرشان، کی دلش بحال ما سوخته که ما دلمان برای آنها بسوزه. دنیا همینه دیگه. توی این مملکت بالا بالاییها میلیاردی بالا میکشند، کسی ککش نمیگزه، حالا تو برای این چندرغاز ناراحتی، ته این داستان هم، ما هستیم که یا باید از گشنگی بمیریم یا معتاد بشیم یا سرمون بالای داره و جامون توی قبر. زندگی یعنی همین دیگه. بالاخره، ما هم آدم هستیم لامصب!
ولی غلام زیر لبی با خودش حرف میزد و به حرفهای حسن، هیچ توجهی نداشت.
نه نه، من نمیتونم این را قبول کنم. من خودم خواهر دارم. اگه کسی اینکار را با من میکرد بخدا قیمه قیمهش میکردم. حسن، از دست من دلخور نشو. بیا خودت ببین، این کارتهای عروسی خواهرشه ولله خوب نیست. این خیلی نامردیه. آخه من و تو که دزد نبودیم و نیستیم. ما قرار بود از گردن کلفت ها ببریم نه از مردم بیچاره.
خلاصه بعد از جر و بحث کوتاهی حسن گفت: غلام، تو وقتی روی یک دندهای افتادی، دیگه نمیشه کاریش کرد. خودت میدونی. هرچی شد با خودت ها؟!
شماره تلفن روی کارت، مرتب توی مغز غلام رژه میرفت. بالاخره دلشو به دریا زد.
دستش رو دور گردن حسن انداخت و یه ماچ گنده ازاو گرفت و گفت: واسه همین چیزاته که خیلی میخوامد. بالاخره آدم وجدان داره. من خودم همه کارش را درست میکنم. حتما، خیری توشه؟!
خانم عبادی آخرین حرفهایش را با مادرش چفت و جور کرد. تصمیم داشت که کارتهای جدیدی چاپ کند.
اما بوق موبایلش بصدا درآمد.
بله بفرمایید
ببخشید، با خانم اکرم عبادی کار داشتم.
بله خودم هستم.
صدا خیلی مؤدبانه نبود ولی دوستانه بود. شما را بهجا نمیآورم. چه فرمایش داشتید.
واقعا خودتان هستید؟ و بعد سکوت نسبتاً کمی برقرار شد.
غلام با حالت ترسی که توأم با خجالت بود ادامه داد، خانم خواهش میکنم منو ببخشید. من.. من.. دیروز کیف پول شما را دزدیدم. ولی حالا میخواهم به شما برگردونم. فقط.. فقط میخواهم مطمئن بشم که شما به پلیس اطلاع نمیدین.
خانم عبادی که از خوشحالی نمیدانست چی بگوید گفت: نه نه من هرگز این کارو نمیکنم. شما آدم خوبی هستی. من فقط اون کارتهای عروسی را میخواهم و پول راهم به خودت میبخشم.
غلام احساس غرور عجیبی در خودش میکرد ولی نمیدونست که این همان وجدانش است که همیشه غلام به اون مینازید و به اون میگفت مردانگی. بعد با خانم عبادی قراری گذاشت. یک ساعت بعد، خانم عبادی با راهنمایی غلام از کوچه باریکی عبور کرد. اما ته کوچه بنبست بود. ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت ولی کسی را ندید. کمی ترسیده بود. به خودش گفت نکنه کلکی در کار باشه. اما غلام که از دور او را زیر نظر داشت وقتی مطمئن شد که تنها است، با تلفن او را به مغازهای که خودش در آن بود راهنمایی کرد. جلوی درب مغازه خانم عبادی جوان نوزده سالهای را دید که کیفش را به او داد و در حالی که سرش زیر بود گفت: ببخشید خانم که شما را ناراحت کردم.
غلام نمیخواست حتی چهره خانم عبادی را ببیند.
خانم عبادی خشکش زده بود. مرتب میگفت متشکرم. دستت درد نکند. او همینکه سرش را از روی کیفش بلند کرد که پول را به غلام بدهد، اثری از او ندید. اما جوانی که ترک موتور نشسته بود، دستش را به علامت سلام به او نشان داد و بهسر عت دور شد.
حبیب از تهران.
ناگهان چشمش به شیشه، بغل راننده افتاد. شکسته بود. آهی کشید. این هم شانس منه؟
او، قلب مهربانی داشت، روبه آسمان کرد و با خودش گفت: خدایا اگر این پول گره، کار آدمی را باز میکند من راضیام و با همین وضع به خانه رفت و موضوع را برای مادرش تعریف کرد.
حسن و غلام که مدتها بود کار و بار، درست و حسابی گیرشان نیامده بود، از دیدن هشتادهزار تومان پول نقد توی کیف، با دمشان گردو میشکستند.
حسن گفت: غلام امشب یه جشن درست وحسابی بگیریم.
غلام همین طور که کیف را زیر و رو میکرد زیر لبی، گفت: خدا، برامون خواسته. هوای ما بدبختا رو داره. بالاخره از یه جایی به ما هم میرسونه.
اما ناگهان چشمش به کارتهای عروسی و کارت شناسایی به نام اکرم عبادی کارمند شرکت مخابرات، افتاد.
احساس عجیبی به وی دست داد و یک چیزی زیر پوستش مور مور کرد.
نه این کار درستی نبود که ما کردیم و این را طوری گفت که حسن بهخوبی شنید.
حسن گفت: غلام، جون مادرت باز شروع نکن! تو خیلی احساساتی هستی. بابا صد بار گفتم، گور پدرشان، کی دلش بحال ما سوخته که ما دلمان برای آنها بسوزه. دنیا همینه دیگه. توی این مملکت بالا بالاییها میلیاردی بالا میکشند، کسی ککش نمیگزه، حالا تو برای این چندرغاز ناراحتی، ته این داستان هم، ما هستیم که یا باید از گشنگی بمیریم یا معتاد بشیم یا سرمون بالای داره و جامون توی قبر. زندگی یعنی همین دیگه. بالاخره، ما هم آدم هستیم لامصب!
ولی غلام زیر لبی با خودش حرف میزد و به حرفهای حسن، هیچ توجهی نداشت.
نه نه، من نمیتونم این را قبول کنم. من خودم خواهر دارم. اگه کسی اینکار را با من میکرد بخدا قیمه قیمهش میکردم. حسن، از دست من دلخور نشو. بیا خودت ببین، این کارتهای عروسی خواهرشه ولله خوب نیست. این خیلی نامردیه. آخه من و تو که دزد نبودیم و نیستیم. ما قرار بود از گردن کلفت ها ببریم نه از مردم بیچاره.
خلاصه بعد از جر و بحث کوتاهی حسن گفت: غلام، تو وقتی روی یک دندهای افتادی، دیگه نمیشه کاریش کرد. خودت میدونی. هرچی شد با خودت ها؟!
شماره تلفن روی کارت، مرتب توی مغز غلام رژه میرفت. بالاخره دلشو به دریا زد.
دستش رو دور گردن حسن انداخت و یه ماچ گنده ازاو گرفت و گفت: واسه همین چیزاته که خیلی میخوامد. بالاخره آدم وجدان داره. من خودم همه کارش را درست میکنم. حتما، خیری توشه؟!
خانم عبادی آخرین حرفهایش را با مادرش چفت و جور کرد. تصمیم داشت که کارتهای جدیدی چاپ کند.
اما بوق موبایلش بصدا درآمد.
بله بفرمایید
ببخشید، با خانم اکرم عبادی کار داشتم.
بله خودم هستم.
صدا خیلی مؤدبانه نبود ولی دوستانه بود. شما را بهجا نمیآورم. چه فرمایش داشتید.
واقعا خودتان هستید؟ و بعد سکوت نسبتاً کمی برقرار شد.
غلام با حالت ترسی که توأم با خجالت بود ادامه داد، خانم خواهش میکنم منو ببخشید. من.. من.. دیروز کیف پول شما را دزدیدم. ولی حالا میخواهم به شما برگردونم. فقط.. فقط میخواهم مطمئن بشم که شما به پلیس اطلاع نمیدین.
خانم عبادی که از خوشحالی نمیدانست چی بگوید گفت: نه نه من هرگز این کارو نمیکنم. شما آدم خوبی هستی. من فقط اون کارتهای عروسی را میخواهم و پول راهم به خودت میبخشم.
غلام احساس غرور عجیبی در خودش میکرد ولی نمیدونست که این همان وجدانش است که همیشه غلام به اون مینازید و به اون میگفت مردانگی. بعد با خانم عبادی قراری گذاشت. یک ساعت بعد، خانم عبادی با راهنمایی غلام از کوچه باریکی عبور کرد. اما ته کوچه بنبست بود. ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت ولی کسی را ندید. کمی ترسیده بود. به خودش گفت نکنه کلکی در کار باشه. اما غلام که از دور او را زیر نظر داشت وقتی مطمئن شد که تنها است، با تلفن او را به مغازهای که خودش در آن بود راهنمایی کرد. جلوی درب مغازه خانم عبادی جوان نوزده سالهای را دید که کیفش را به او داد و در حالی که سرش زیر بود گفت: ببخشید خانم که شما را ناراحت کردم.
غلام نمیخواست حتی چهره خانم عبادی را ببیند.
خانم عبادی خشکش زده بود. مرتب میگفت متشکرم. دستت درد نکند. او همینکه سرش را از روی کیفش بلند کرد که پول را به غلام بدهد، اثری از او ندید. اما جوانی که ترک موتور نشسته بود، دستش را به علامت سلام به او نشان داد و بهسر عت دور شد.
حبیب از تهران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر