لينك به منبع:
سعدی در «دیباچه» (=مقدّمه) گلستان وضع و حال خود را پیش از سرودن «گلستان» چنین توصیف می کند: «... یک شب تأمّلِ ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسّف می خوردم و ... این بیتها مناسب حال خود می گفتم:
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنی نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
این پنج روزه دریابی
خَجِل آن کس که رفت و کار نساخت
کوسِ رِحلت زدند (=طبل کوچ کردن را نواختند) و بارنساخت
خوابِ نوشینِ (=دلپذیر) بامدادِ رَحیل (=کوچ کردن)
بازدارد پیاده را ز سَبیل(=راه)
هر که آمد عِمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت (=واگذاشت)
وان دگر، پخت، همچُنین هوسی
وین عِمارت به سرنبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غَدّار (=حیله گر)
نیک و بد چون همی بباید مُرد
خُنُک(=خوشا) آن کس که گوی نیکی بُرد
(=در مسابقۀ نیکی کردن از دیگران پیشی گرفت)
برگ عیشی (=توشه یی از شادمانی) به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس (=پس از مرگ)، تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تَموز (=تابستان)
اندکی ماند و خواجه (=آقا، انسان) غَرّه (=مغرور) هنوز
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دَستار (=دستمال، شال)
هر که مَزروع (=کشت) خود بخورد به خوید (بر وزن بید= خوشه نبسته)
وقتِ خرمنش، خوشه باید چید».
وقتی سعدی دربارۀ ناپایداری دینا و تلاشهای انسانها می اندیشد و همه را ناپایدار و در گذرگاه نابودی می بیند، چاره را در گوشه گیری و کناره گزینی می بیند:
«بعد از تأمّل این معنی، مصلحت، آن دیدم که در نشیمنِ (=خانه) عُزلت (=گوشه گیری) نشینم و دامن، از صُحبت (=همنشینی) فراهم چینم (=ببندم) و دفتر از گفته های پریشان بشویم و مِن بَعد پریشان نگویم.
زبان بریده به کُنجی (=گوشه یی) نشسته، صُمّ (=کر) بُکم (=گنگ)
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
تا یکی از دوستان که در کَجاوه (=صندوقی که بر روی شتر یا قاطر می بستند برای نشستن مسافران) اَنیس (=همدم) من بود و در حُجره (=اتاق در مدارس قدیم) جَلیس (=همنشین)، به رسم قدیم از در درآمد، چندان که نشاط ملاعبت (=بازی) کرد و بساط مُداعَبت (=شوخی کردن) گسترد، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبُّد (=عبادت کردن) برنگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی
کسی از متعلّقانِ منَش (=یکی از خویشان من او را) بر حسب واقعه مطلّع گردانید که فلان، عزم کرده است و نیت جزم، که بقیت عمر مُعتکِف (=گوشه نشینی) نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سرِ خویش گیر (=پی کار خودت برو) و راه مُجانبت (=دوری گزینی) پیش.
گفتا به (=قسَم به) عزّت عظیم و صحبت (=همنشینی) قدیم که دم برنیارم (=حرفی نزنم) و قدم برندارم مگر آن گه که سخن گفته شود بر عادت مألوف (=همیشگی) و طریق معروف (=شناخته شده)، که آزردن دوستان جهلست و کفّارتِ یمین سهل و خلاف راهِ صوابست و نقض رأی اولوالالباب، که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلیدِ درِ گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروشست (=گوهرفروش) یا پیله ور
(=پیله کرم ابریشم فروش، دوره گرد)
اگر چه پیش خردمند خامُشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طَیره (=سبکی و خواری) عقلست: دم فرو بستن
به وقت گفتن و، گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله، زبان از مکالمه او درکشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورۀ او گردانیدن مروّت ندانستم که یارِ موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتیم و تفرّج کنان بیرون رفتیم در فصل رَبیع (=بهار) که صولت (=هیبت و قدرت) بَرد (=سرما) آرمیده بود و ایام دولتِ (=بخت و اقبال) وَرد (=گل)رسیده.
پیراهن برگ بر درختان
چون جامۀ (=لباس) عیدِ نیکبختان
اوّل اردیبهشت ماهِ جلالی
بلبل گوینده بر منابر قُضبان (=شاخه درختان)
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی (=جمع لؤلؤ=مرواریدها)
همچو عرق بر عِذارِ (=رخسار) شاهدِ (=محبوب) غَضبان (=خشمگین)
شب را به بوستان یکی از دوستان، اتّفاقِ مَبیت (=خوابگاه) افتاد؛ موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خُردۀ مینا بر خاکش ریخته و عِقد (=گردنبند) ثریا (=ستارۀ پروین=شامل چند ستاره به شکل گردنبند) از تاکش درآویخته...
بامدادان که خاطرِ بازآمدن بر رأی نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران (=ریحان) فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده.
گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهدِ گلستان را و فایی نباشد و حُکَما گفته اند: "هر چه نپاید دلبستگی را نشاید".
گفتا: طریق چیست؟
گفتم: برای نُزهَتِ (=پاکی و صفا) ناظران و فُسحَتِ (=گشادگی خاطر) حاضران، کتاب "گلستان" توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تَطاول (=گستاخی) نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش (=بهارش) را به طَیش (=خواری) خَریف (=پاییز) مبدّل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طَبَقی؟
از "گلستان" من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این حکایت بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که "الکریم اذا وَعَد وفا" (=آدم بخشنده وقتی وعده می دهد، به آن وفا می کند).
فصلی در همان روز اتّفاقِ بَیاض (=پاکنویس) افتاد، در حُسنِ معاشرت و آداب مُحاورت (=سخن گفتن)، در لِباسی که متکلّمان (=سخنوران) را به کار آید و مُترسّلان (= کاتبان و منشیان) را بلاغت افزاید.
فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیتی مانده بود که کتاب "گلستان" تمام شد...
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند، ور نکنند اهل فضل
حاجت مَشّاطه (=آرایشگر) نیست روی دلارام را
... طایفه یی از حُکَما(=دانایان)ی هند در فضائل بوذرجمهر (=بزرگمهر، وزیر انوشیروان ساسانی) سخن می گفتند، به آخر، جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بَطئ است، یعنی درنگ، بسیار می کند و مُستمِع (=شنونده) را بسی منتظر می باید بود تا وی تقریرِ سخنی کند (=سخنی را بیان کند). بوذرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که: چرا گفتم؟
سخندانِ پرورده، پیر کهن
بیندیشد آن گه بگوید سخن
مزن بی تأمّل به گفتار دَم
نکوگوی، اگر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آن گه برآور نفس
وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهترست از دَواب (=چهارپایان)
دواب از تو به، گر نگویی صَواب (=حق و راست)
... شَبَه (=سنگ سیاه و برّاق) در بازار جوهریان (=جواهرفروشان) جُوی نیرزد و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و مَنارۀ بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هر که گردن به دَعوی افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتاده یی ست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اوّل، اندیشه و آن گهی، گفتار
پای بست (=زیرساخت دیوار) آمده ست و پس، دیوار
نَخل بندم ولی نه در بستان
شاهدم (=اشاره به زیبایی حضرت یوسف)من ولی نه در کَنعان.
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان، که تا جای نبینند پای ننهند...
گرچه شاطِر (=چالاک) بود خروس به جنگ
چه زند پیش بازِ رویین چنگ
گربه شیرست در گرفتن موش
لیک موش است در مَصافِ (=جنگ) پلنگ
... بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
اِمعانِ نظر (=ژرف اندیشی) در ترتیب کتاب و تَهذیبِ (=پیراستگی) اَبواب (=بابها)، ایجازِ سخن (=کوتاه نویسی) مصلحت دید تا بر این روضۀ غَنا (=باغ بی نیازی و توانگری) و حَدیقۀ عُلیا (=بستان رُسته بر بلندی)، چون بهشت، به هَشت باب اتّفاق افتاد. از این [روی]، مختصر آمد تا به مَلالت (=دلتنگی و بیزاری) نینجامد.
ـ باب اوّل، در سیرت پادشاهان؛
ـ باب دوّم، در اخلاق درویشان؛
ـ باب سوّم، در فضیلت قناعت؛
ـ باب چهارم، در فواید خاموشی؛
ـ باب پنجم، در عشق و جوانی؛
ـ باب ششم، در ضعف و پیری؛
ـ باب هفتم، در تأثیر تربیت؛
ـ باب هشتم، در آداب صُحبت (=همنشینی و مصاحبت)؛
در آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود
(=سال 656هجری، سال حمله هولاکوخان مغول به بغداد و سقوط خلافت عباسیان بود).
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم».
(کلیات سعدی، با مقدمه و تصحیح محمدعلی فروغی، از انتشارات کتابفروشی علمی، چاپ پنجم، تهران، اردیبهشت 1364، دیباچه، صفحات74 تا 79).
بیان حال سعدی
در آستانۀ سرودن «گلستان»سعدی در «دیباچه» (=مقدّمه) گلستان وضع و حال خود را پیش از سرودن «گلستان» چنین توصیف می کند: «... یک شب تأمّلِ ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسّف می خوردم و ... این بیتها مناسب حال خود می گفتم:
هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنی نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
این پنج روزه دریابی
خَجِل آن کس که رفت و کار نساخت
کوسِ رِحلت زدند (=طبل کوچ کردن را نواختند) و بارنساخت
خوابِ نوشینِ (=دلپذیر) بامدادِ رَحیل (=کوچ کردن)
بازدارد پیاده را ز سَبیل(=راه)
هر که آمد عِمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت (=واگذاشت)
وان دگر، پخت، همچُنین هوسی
وین عِمارت به سرنبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غَدّار (=حیله گر)
نیک و بد چون همی بباید مُرد
خُنُک(=خوشا) آن کس که گوی نیکی بُرد
(=در مسابقۀ نیکی کردن از دیگران پیشی گرفت)
برگ عیشی (=توشه یی از شادمانی) به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس (=پس از مرگ)، تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تَموز (=تابستان)
اندکی ماند و خواجه (=آقا، انسان) غَرّه (=مغرور) هنوز
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پُر نیاوری دَستار (=دستمال، شال)
هر که مَزروع (=کشت) خود بخورد به خوید (بر وزن بید= خوشه نبسته)
وقتِ خرمنش، خوشه باید چید».
وقتی سعدی دربارۀ ناپایداری دینا و تلاشهای انسانها می اندیشد و همه را ناپایدار و در گذرگاه نابودی می بیند، چاره را در گوشه گیری و کناره گزینی می بیند:
«بعد از تأمّل این معنی، مصلحت، آن دیدم که در نشیمنِ (=خانه) عُزلت (=گوشه گیری) نشینم و دامن، از صُحبت (=همنشینی) فراهم چینم (=ببندم) و دفتر از گفته های پریشان بشویم و مِن بَعد پریشان نگویم.
زبان بریده به کُنجی (=گوشه یی) نشسته، صُمّ (=کر) بُکم (=گنگ)
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
تا یکی از دوستان که در کَجاوه (=صندوقی که بر روی شتر یا قاطر می بستند برای نشستن مسافران) اَنیس (=همدم) من بود و در حُجره (=اتاق در مدارس قدیم) جَلیس (=همنشین)، به رسم قدیم از در درآمد، چندان که نشاط ملاعبت (=بازی) کرد و بساط مُداعَبت (=شوخی کردن) گسترد، جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبُّد (=عبادت کردن) برنگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی
کسی از متعلّقانِ منَش (=یکی از خویشان من او را) بر حسب واقعه مطلّع گردانید که فلان، عزم کرده است و نیت جزم، که بقیت عمر مُعتکِف (=گوشه نشینی) نشیند و خاموشی گزیند، تو نیز اگر توانی سرِ خویش گیر (=پی کار خودت برو) و راه مُجانبت (=دوری گزینی) پیش.
گفتا به (=قسَم به) عزّت عظیم و صحبت (=همنشینی) قدیم که دم برنیارم (=حرفی نزنم) و قدم برندارم مگر آن گه که سخن گفته شود بر عادت مألوف (=همیشگی) و طریق معروف (=شناخته شده)، که آزردن دوستان جهلست و کفّارتِ یمین سهل و خلاف راهِ صوابست و نقض رأی اولوالالباب، که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلیدِ درِ گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروشست (=گوهرفروش) یا پیله ور
(=پیله کرم ابریشم فروش، دوره گرد)
اگر چه پیش خردمند خامُشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طَیره (=سبکی و خواری) عقلست: دم فرو بستن
به وقت گفتن و، گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله، زبان از مکالمه او درکشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورۀ او گردانیدن مروّت ندانستم که یارِ موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتیم و تفرّج کنان بیرون رفتیم در فصل رَبیع (=بهار) که صولت (=هیبت و قدرت) بَرد (=سرما) آرمیده بود و ایام دولتِ (=بخت و اقبال) وَرد (=گل)رسیده.
پیراهن برگ بر درختان
چون جامۀ (=لباس) عیدِ نیکبختان
اوّل اردیبهشت ماهِ جلالی
بلبل گوینده بر منابر قُضبان (=شاخه درختان)
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی (=جمع لؤلؤ=مرواریدها)
همچو عرق بر عِذارِ (=رخسار) شاهدِ (=محبوب) غَضبان (=خشمگین)
شب را به بوستان یکی از دوستان، اتّفاقِ مَبیت (=خوابگاه) افتاد؛ موضعی خوش و خرّم و درختان درهم، گفتی که خُردۀ مینا بر خاکش ریخته و عِقد (=گردنبند) ثریا (=ستارۀ پروین=شامل چند ستاره به شکل گردنبند) از تاکش درآویخته...
بامدادان که خاطرِ بازآمدن بر رأی نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران (=ریحان) فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده.
گفتم: گل بستان را چنان که دانی بقایی و عهدِ گلستان را و فایی نباشد و حُکَما گفته اند: "هر چه نپاید دلبستگی را نشاید".
گفتا: طریق چیست؟
گفتم: برای نُزهَتِ (=پاکی و صفا) ناظران و فُسحَتِ (=گشادگی خاطر) حاضران، کتاب "گلستان" توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تَطاول (=گستاخی) نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش (=بهارش) را به طَیش (=خواری) خَریف (=پاییز) مبدّل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طَبَقی؟
از "گلستان" من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این حکایت بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که "الکریم اذا وَعَد وفا" (=آدم بخشنده وقتی وعده می دهد، به آن وفا می کند).
فصلی در همان روز اتّفاقِ بَیاض (=پاکنویس) افتاد، در حُسنِ معاشرت و آداب مُحاورت (=سخن گفتن)، در لِباسی که متکلّمان (=سخنوران) را به کار آید و مُترسّلان (= کاتبان و منشیان) را بلاغت افزاید.
فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیتی مانده بود که کتاب "گلستان" تمام شد...
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را
وصف ترا گر کنند، ور نکنند اهل فضل
حاجت مَشّاطه (=آرایشگر) نیست روی دلارام را
... طایفه یی از حُکَما(=دانایان)ی هند در فضائل بوذرجمهر (=بزرگمهر، وزیر انوشیروان ساسانی) سخن می گفتند، به آخر، جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بَطئ است، یعنی درنگ، بسیار می کند و مُستمِع (=شنونده) را بسی منتظر می باید بود تا وی تقریرِ سخنی کند (=سخنی را بیان کند). بوذرجمهر بشنید و گفت: اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که: چرا گفتم؟
سخندانِ پرورده، پیر کهن
بیندیشد آن گه بگوید سخن
مزن بی تأمّل به گفتار دَم
نکوگوی، اگر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آن گه برآور نفس
وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهترست از دَواب (=چهارپایان)
دواب از تو به، گر نگویی صَواب (=حق و راست)
... شَبَه (=سنگ سیاه و برّاق) در بازار جوهریان (=جواهرفروشان) جُوی نیرزد و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و مَنارۀ بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هر که گردن به دَعوی افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتاده یی ست آزاده
کس نیاید به جنگ افتاده
اوّل، اندیشه و آن گهی، گفتار
پای بست (=زیرساخت دیوار) آمده ست و پس، دیوار
نَخل بندم ولی نه در بستان
شاهدم (=اشاره به زیبایی حضرت یوسف)من ولی نه در کَنعان.
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت: از نابینایان، که تا جای نبینند پای ننهند...
گرچه شاطِر (=چالاک) بود خروس به جنگ
چه زند پیش بازِ رویین چنگ
گربه شیرست در گرفتن موش
لیک موش است در مَصافِ (=جنگ) پلنگ
... بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
اِمعانِ نظر (=ژرف اندیشی) در ترتیب کتاب و تَهذیبِ (=پیراستگی) اَبواب (=بابها)، ایجازِ سخن (=کوتاه نویسی) مصلحت دید تا بر این روضۀ غَنا (=باغ بی نیازی و توانگری) و حَدیقۀ عُلیا (=بستان رُسته بر بلندی)، چون بهشت، به هَشت باب اتّفاق افتاد. از این [روی]، مختصر آمد تا به مَلالت (=دلتنگی و بیزاری) نینجامد.
ـ باب اوّل، در سیرت پادشاهان؛
ـ باب دوّم، در اخلاق درویشان؛
ـ باب سوّم، در فضیلت قناعت؛
ـ باب چهارم، در فواید خاموشی؛
ـ باب پنجم، در عشق و جوانی؛
ـ باب ششم، در ضعف و پیری؛
ـ باب هفتم، در تأثیر تربیت؛
ـ باب هشتم، در آداب صُحبت (=همنشینی و مصاحبت)؛
در آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود
(=سال 656هجری، سال حمله هولاکوخان مغول به بغداد و سقوط خلافت عباسیان بود).
مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم».
(کلیات سعدی، با مقدمه و تصحیح محمدعلی فروغی، از انتشارات کتابفروشی علمی، چاپ پنجم، تهران، اردیبهشت 1364، دیباچه، صفحات74 تا 79).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر