لينك به منبع:
پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه
عوضش تو شهرما... [آخ ! نمی دونین پریا! [
دَرِ بُرجا وا می شن، برده دارا رسوا میشن
غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصّه داره
غمشو زمینمی ذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داسِ شونوور می دارن
سیل می شن: شُر شُر شُر!
آتیش می شن: گر گر گر!
تو قلب شب کهبد گله
آتیش بازی چه خوش گله!
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگغروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوضنقره جَستن...
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب،ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جایی کهشنگولش کنن

خاطرات «فاطی کوچولو»ی شاملو
احمد شاملو شعر معروف «پریا» را در سال 1332 سرود و «به فاطیِ اَبطحیِ کوچک و رقص معصومانۀ عروسکهای شعرش» تقدیم کرد.
«فاطی کوچک» شاملو که بود؟
«فاطی کوچولو یا فاطمه ابطحی، فرزند فروغ شهاب،یکی از زنان برجسته دوران خویش و از پیشگامان آموزش و پرورش پیش دبستانی است.
فروغ
شهاب، دختر میرزا یحیی دولت آبادی، یکی از شخصیتهای بزرگ روزگار مشروطه و
پس از آن است. بنابراین، فاطی کوچولو، نوۀ میرزا یحیی دولت آبادی، از
خانواده شناخته شده دولت آبادیهای اصفهان است که در میان آنها افزون بر
میرزا یحیی، قمرتاج و پروین دولت آبادی نیز نامدار هستند.
فروغ
شهاب... هنگامی که میرزا یحیی دولت آبادی در سوییس به سر می برد و او سه،
چهارساله بود، در یکی از کودکستانهای آنجا آموزش دید. دست روزگار سرنوشت او
را چنین رقم زد که خود در هنگام جوانی، کودکستانی بنیاد نهد و در آن
نمایشهای زیبا اجراکند. فروغ دختر خود فاطی را نیز در همین کودکستان پرورش
داد.
فاطی
مادر خود را زنی شگفت می داند که بسیار قصه می گفت. فاطی بیشتر قصه های
"گریم" را از زبان مادرش و قصه های ایرانی را نیز از زبان پدرش شنیده است.
خانۀ فروغ شهاب در محلۀ قُلهکِ تهران پاتوق روشنفکران آن روزگار، ازجمله شاملو بود.
فاطی
می گوید: خانۀ ما محل رفت و آمد خیلی آدمهای سرشناس بود که از دوستان مادر
و پدر من بودند. کودکی ما که چندین خواهر و برادر بودیم میان این آدمهای
سرشناس می گذشت. از میان این آدم بزرگها تنها چندنفری به بچه ها توجه
داشتند. دیگران اصلاً به بچه ها اعتنا نمی کردند. در این میان احمد شاملو
بیش از دیگران به بچه ها توجه داشت. توجه احمد شاملو به من در همین
مهمانیها بود. من نمی دانم چه تأثیری روی ذهن او گذاشتم که او شعرش را به
من تقدیم کرد. از این موضوع هنگامی باخبر شدم که کتاب چاپ شد، مثل دیگران.
این کار در زندگی من خیلی تأثیر گذاشت. به طوری که همیشه وقتی که می
خواستند من را به دیگری معرّفی کنند، این موضوع را یادآوری می کردند.
یادم
می آید یک روز در دبیرستان، خانم مدیر که می خواست من را در سر صف تشویق
کند و جایزه بدهد، در معرّفی گفت، این همان کسی است که شاملو شعرش را به او
تقدیم کرده. راستش این برای من زیاد خوشایند نبود که من را فقط با این اسم
بشناسند. هرچند، وقتی فکر می کردم شاملو چنین شعری را به من تقدیم کرده
است، حس خوبی پیدا می کردم» (گفت و گو با فاطمه ابطحی، «مؤسّسۀ پژوهشی
تاریخ ادبیات کودکان»، تهران، دیماه 1381 ـ مجلۀ فرهنگی ـ هنری «بُخارا»،
شمارهٔ ۶۶، اول مهرماه ۱۳۸۷).

«فاطی کوچولو» در مقالۀ «پریای من» دربارۀ تأثیرات این «تقدیمنامۀ» شاملو می نویسد:
«... قصه "پریاى من" هم مثل خیلى از قصهها، سکهها، دو رو دارد:
روى اوّل این است که، شاعرى بزرگ زیباترین شعرش را به من هدیه کرده و هر کس این را مىشنود لبخند به لب با تحسین نگاهم مىکند؛
و روى دوّم این است که من "در خیال روزهاى روشنم کز دست رفتندم".
دختر
کوچکى است که شاید مىتوانست یک زیستشناس برجسته شود امّا به ادبیّات
کشانده شد که حالا بخش بزرگى از زندگیش شده، امّا او هیچ وقت خود را باور
ندارد.
فکر
مىکنم کلاس دوّم دبستان بودم. احمد شاملو مثل خیلى از هنرمندها و
روشنفکرهاى آن زمان به خانه ما رفت و آمد داشت. از همه آنهایى که مىآمدند
و مىرفتند او در خاطرم مانده چون مىدانست با بچه یى که من باشم چطور
رفتار کند. مثلاً یک شب دسته فشفشه یى داشتم و مىخواستم روشنشان کنم و
کمک لازم داشتم. امّا همه در کار خود بودند و هیچ کس به حالم توجّهى نداشت و
من هم مثل همیشه گریه را سر دادم که آقاى شاملو به دادم رسید. همه را از
اتاق بیرون کرد، چراغها را خاموش کرد و فشفشهها را یکى یکى برایم روشن کرد
که زیبایى آن لحظه ها را همیشه به یاد دارم.
یکى
دو سال قبلش یک روز حرف شاعرانه یى زده بودم که مادرم آن را به شعر
درآوردند، به زبان فرانسه ترجمه اش کردند و در "مجلّۀ یونسکو" چاپش
کردند... من شعر مىگفتم تا محلى از اِعراب پیدا کنم و شعرهایم را در
میهمانىها مىخواندم و همه برایم دست مىزدند و تشویقم مىکردند.
یکى از نوشتههایم را هم آقاى شاملو در مجلۀ "خوشه" چاپ کردند.
در
ده سالگى داستان بلند ۴۰ صفحه یى نوشتم به نام "دو لبخند گمشده" که گمش
کردم یا از دست دادمش. در شانزده سالگى شعرى گفتم به نام "قصر تنهایى"...
شعر بلندى بود که توجه همه را جلب کرد و همان توجه ناگهانى مرا خیلى ناراحت
کرد و شعر گفتن را بوسیدم و گذاشتم کنار.
فکر
مىکنم دنیاى درونم را ناگهان در خطر جدّى دیدم و کلّ داستان برایم زیر
سؤال رفت. شاید آن به به و چه چه هاى بیش از حدّ مرا ترساند ـ که هنوز
هم مىترساند. مىخواستم به هر قیمت که شده دنیاى درونم را حفظ کنم، حتى
اگر سالیان دراز طول بکشد. دنیاى درونى که حالا مىفهمم آزادى هنرى هم معنى
داشت.
بعد
از تولّد دخترم لرز لرزان نوشتن را باز شروع کردم امّا هرگز به کارهایم آن
اعتقاد راسخ را ندارم که یکى از عواملش را خودم آن پیش زمینه کودکى
مىدانم. اگرچه که بعضى از آنها مثل نمایشنامۀ "لوبیاى سحرآمیز (حسن و
خانم حنا)" و قصه "پنیرک و چهارخانه سبز پیراهن مریم خانم" مورد توجه همه
قرار گرفت. امّا رمان دویست صفحه یى که نوشته بودم و در یک جامعه کاملاً
بدوى مىگذشت و فکر مىکنم خیلى هم جالب بود، پاره کردم و دور ریختم.
وقتى
آقاى شاملو "کتاب جمعه" را درمىآوردند سناریو قبلى تکرار شد. دو شعرِ "آن
بوم چشم پیروزه" و "قلب آبى" را برایشان بردم که در "کتاب جمعه" چاپ شد.
یک شعر هم بود به نام "زایش" که نسخه یى از آن را به ایشان هدیه کرده بودم
و خواهش کرده بودم چاپش نکنند، امّا بدون توجه به حرف من آن را چاپ کردند
که آن وقت خیلى ناراحت شدم، که البته حالا خوشحالم چون اگر آن شعر را چاپ
نکرده بودند مثل خیلى از نوشتهها و شعرهایم از دست رفته بود.
به
هر حال به این موضوع اعتقاد دارم که بزرگها باید در مورد استعداد بچهها ـ
این اقیانوس آفتابى و خودجوش ـ محتاطانه تر رفتار کنند.
حالا
خیلى خوشحالم که چنین هدیه ارزنده یى دارم. روى قسمتى از "پریا" آهنگى
گذاشته ام و براى خودم مى نوازمش و شاید هم اگر خوب رویش کار کنم بتوانم
براى همه بنوازمش.
دو خاطرۀ دیگر هم از آقاى شاملو دارم:
ـ
یک روز به منزلشان رفته بودم تا کارى را نشانشان بدهم. مرا مستقیماً مخاطب
قرار ندادند، امّا گفتند: "آدم باید تاریخ بیهقى بخواند!" خیلى از
رفتارشان تعجب کردم. ناگفته نماند که حالا معنى رفتار و حرفشان را مىفهمم.
ـ
یک بار هم در مورد نقطهگذارى به شخص خودم گفتند که باید به این موضوع
خیلى توجه کنم. و حالا مىفهمم من و کارهایم براى آقاى شاملو جدّى بوده و
امیدوارم خودم هم کم کم به این باور برسم.
هر
وقت چیزى مىنویسم صدایشان در گوشم مىنشیند و سعى مىکنم در نقطهگذارى
دقّت داشته باشم. به این ترتیب درست است که من گاهى مثل همان دختر کوچک لب
ورمىچیدم و کنار مىرفتم، امّا وجود و شعرهاى احمد شاملو بخشى از هستى من
است.
حالا
سعى دارم چوب حلّاجیم را بردارم و به رمانى که شروع به نوشتنش کرده ام
بزنم شاید هم این سهو و خطاها سرانجامى پیدا کند. تا چه زاید. خدا داناست».
(مجله «بخارا»، شماره 66، اوّل مهر 1387).

(احمد شاملو ـ بیست و یکم آذر ۱۳۰۴ ـ دوّم مرداد ۱۳۷۹)
«پریا»
احمد شاملو
«یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبد کبود
لُخت و عورتنگ غروب سه تا پری نشسّه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مثِابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیسِ شون قدِ کمون رنگ شَبق
از کمون، بلَن تَرَک
از شَبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق، شهرِ غلامای اسیر
پشت شونسرد و سیا قلعه افسانۀ پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی برج نالۀ شبگیر می اومد...
"ـ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهای های تون
گریه تون وای وای تون؟"
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریهمی کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می کردن پریا
"ـ پریاینازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردِتون؟
نمی گیندیبه میاد یه لقمه خام می کندِتون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهرما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد
مثِابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیسِ شون قدِ کمون رنگ شَبق
از کمون، بلَن تَرَک
از شَبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق، شهرِ غلامای اسیر
پشت شونسرد و سیا قلعه افسانۀ پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی برج نالۀ شبگیر می اومد...
"ـ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهای های تون
گریه تون وای وای تون؟"
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریهمی کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می کردن پریا
"ـ پریاینازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردِتون؟
نمی گیندیبه میاد یه لقمه خام می کندِتون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهرما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد
پریا!
قدّ رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفیدِ نقره نَل
یال و دُم اش رنگ عسل،
مَرک بصَرصَر (=باد تند) تَک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغ اش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونۀ دیبا داغونه
مردم ده مهمونِمان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دُمبک می زنن
می رقصن و میرقصونن
غنچۀ خندون می ریزن
نُقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی میکشن:
قدّ رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفیدِ نقره نَل
یال و دُم اش رنگ عسل،
مَرک بصَرصَر (=باد تند) تَک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغ اش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونۀ دیبا داغونه
مردم ده مهمونِمان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دُمبک می زنن
می رقصن و میرقصونن
غنچۀ خندون می ریزن
نُقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی میکشن:
"ـ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گلهداره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره..."
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گلهداره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره..."
پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبمن شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.
سوار اسبمن شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزن ز دستو پا.
پوسیده ن، پاره می شن،
دیبا بیچاره می شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلوخارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن
می ریزن ز دستو پا.
پوسیده ن، پاره می شن،
دیبا بیچاره می شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلوخارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن
عوضش تو شهرما... [آخ ! نمی دونین پریا! [
دَرِ بُرجا وا می شن، برده دارا رسوا میشن
غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصّه داره
غمشو زمینمی ذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داسِ شونوور می دارن
سیل می شن: شُر شُر شُر!
آتیش می شن: گر گر گر!
تو قلب شب کهبد گله
آتیش بازی چه خوش گله!
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگغروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوضنقره جَستن...
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب،ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جایی کهشنگولش کنن
سکة یه پولش کن.
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
"حمومکمورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
"قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو" دربیارن
پریا! بسّه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون !...
پریاهیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
*
"پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپَتی!
شبای چِلّه کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می شکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون میاومد
بی بی جون قصه می گف، حرفای سر بسّه می گف
قصۀ سبز پری، زرد پری،
قصۀ سنگ صبور، بز روی بون،
قصۀ دختر شاه پریون، ـ
شمایین اونپریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصۀ خاموش میخورین
که دنیامون خال خالی یه، غصه و رنج خالی یه؟
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
"حمومکمورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
"قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو" دربیارن
پریا! بسّه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون !...
پریاهیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
*
"پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپَتی!
شبای چِلّه کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می شکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون میاومد
بی بی جون قصه می گف، حرفای سر بسّه می گف
قصۀ سبز پری، زرد پری،
قصۀ سنگ صبور، بز روی بون،
قصۀ دختر شاه پریون، ـ
شمایین اونپریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصۀ خاموش میخورین
که دنیامون خال خالی یه، غصه و رنج خالی یه؟
دنیای ما قصهنبود
پیغوم سر بسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیایما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردارداره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما ـ هی،هی، هی !
عقب آتیش ـ لی، لی، لی !
آتیش می خوای بالا تَرَک
تا کف پات تَرَکتَرَک ...
پیغوم سر بسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیایما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردارداره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما ـ هی،هی، هی !
عقب آتیش ـ لی، لی، لی !
آتیش می خوای بالا تَرَک
تا کف پات تَرَکتَرَک ...
دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خوب، پریایقصه!
مرغای پرشیکسّه!
آبِ تون نبود، دونِ تون نبود، چایی و قلیون توننبود؟
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعۀ قصه تونو ولبکنین، کارتونو مشکل بکنین؟"
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردنپریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
بخواهی نخواهی اینه!
خوب، پریایقصه!
مرغای پرشیکسّه!
آبِ تون نبود، دونِ تون نبود، چایی و قلیون توننبود؟
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعۀ قصه تونو ولبکنین، کارتونو مشکل بکنین؟"
پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردنپریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
*
دس زدم به شونه شون
که کنمروونه شون ـ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن، بالا رفتن، تارشدن،
پایین اومدن پودشدن، پیرشدن، گریه شدن، جوون شدن، خنده شدن،
خان شدن،بنده شدن، خروس سر کنده شدن، میوه شدن، هسته شدن،
انار سر بسته شدن، امیدشدن،یأس شدن، ستارۀ نحس شدن ...
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگنمی شم -
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُقزد
تو آسمون تُتُق زد ...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو وَر کشیدم
زدمبه دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اونور کوه ساز می زدن، هم پای آواز می زدن:
«"ـ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستمآزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلّی برنج تو آب کرد:
خورشیدخانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!
ما ظلمو نِفلهکردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ماشد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جَستیم وواجَستیم
تو حوض نقره جَستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مونرسیدیم..."
*
بالا رفتیم دوغ بود
قصة بی بی م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصۀ ما راست بود:
قصۀ ما به سر رسید
غلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!(1332)».
دس زدم به شونه شون
که کنمروونه شون ـ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن، بالا رفتن، تارشدن،
پایین اومدن پودشدن، پیرشدن، گریه شدن، جوون شدن، خنده شدن،
خان شدن،بنده شدن، خروس سر کنده شدن، میوه شدن، هسته شدن،
انار سر بسته شدن، امیدشدن،یأس شدن، ستارۀ نحس شدن ...
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگنمی شم -
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُقزد
تو آسمون تُتُق زد ...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو وَر کشیدم
زدمبه دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اونور کوه ساز می زدن، هم پای آواز می زدن:
«"ـ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستمآزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلّی برنج تو آب کرد:
خورشیدخانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!
ما ظلمو نِفلهکردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ماشد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جَستیم وواجَستیم
تو حوض نقره جَستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مونرسیدیم..."
*
بالا رفتیم دوغ بود
قصة بی بی م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصۀ ما راست بود:
قصۀ ما به سر رسید
غلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!(1332)».
ـ (مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها، انتشارات زمانه، تهران، 1381، ص195).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر