جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

ابوذر ورداسبی، جاودانه فروغ آزادی

لينك به منبع:

ابوذر ورداسبی جاودانه فروغ آزادی
ابوذر ورداسبی، جاودانه فروغ آزادی
ابوذر ورداسبی: (زاده 1328 در جویبار قائمشهر ـ شهادت: در عملیات افتخارآفرین «فروغ جاویدان» ـ اوایل مرداد1367).
ابوذر فعالیتهای سیاسی اش را از سال 1346، در دانشکده حقوق دانشگاه تهران آغازکرد. در اردیبهشت 1350 دستگیرشد و یک سال در زندان بود و در زندان به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. در سال 1353 به هنگام دستگیری به شدت مجروح شد و در زندان ساواک نیز تحت شکنجه های وحشیانه قرارگرفت. در سال 1359 از زندان آزادشد و همراه با فعالیتهای سیاسی به تحقیقات تاریخی اش شدت بخشید و حاصل آن انتشار چند اثر تاریخی بود. در سال 1359 کاندیدای سازمان مجاهدین برای نمایندگی اولین دوره مجلس شورای پس از انقلاب ضدسلطنتی بود. در سال 1365 برای رویارویی جانانه تر با رژیم سفّاک آخوندی به جوار خاک میهن شتافت و در عملیات کبیر «فروغ جاویدان» به جاودانه فروغهای ازادی ایران زمین پیوست.
چند نمونه از آثار تاریخی ابوذر ورداسبی:
ـ «ایران در پویه تاریخ»، تهران، انتشارات قلم،1356؛
ـ «علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه فئودالی ایران»، تهران، نشر چاپار، چاپ سوم، 1356؛
ـ «جزمیت فلسفه حزبی»، نقدی بر کتاب «اسلام در ایران» پطروشفسکی، انتشارات قلم، اردیبهشت1357؛
ـ «نمدپوشان»، تهران، نشر امام، چاپ دوم، 1358؛
ـ «ضرورت بازشناسی اقتصاد اسلامی»، نشر ابوذر، 15مهر1359...
ـ مقالات متعدد در ماهنامه «شورا»، نشریه مجاهد، ماهنامه «راه آزادی».


«ابـوذر، یاری‌که رفت، یـادی‌که مـاند»

نادر رفیعی‌نژاد

 «چندتایی از در اصلی دانشکده وارد شدیم. صالحی مستخدم پرسابقه دانشکده مثل همیشه وارد صحبتهایمان شد. او خودش یک کتاب طولانی از گذشته دانشکده حقوق بود. بیشتر از همۀ استادان و رؤسای دانشکده در سالهای قبل سابقه داشت. تقریباً همه را می‌شناخت. مستخدمین دانشگاه انسانهای شریفی بودند. با کت و شلوار و کراوات سورمه‌ یی و بسیار سیاسی. قیافه‌هایشان بیشتر به کارمندان وزارت‌خارجه می‌خورد!
 صالحی وقتی دید صحبت از انتخابات است گفت کدامتان می‌خواهید نماینده شوید؟ به شوخی یکی از بچه‌ها را نشان دادیم. صالحی گوشه لبهایش را جمع‌کرد و گفت: "این که زندان برو نیست!" خیلی زود فهمیدیم که اشاره او به چه‌ خاطر است.
 چند ماهی از انتخاب ابوذر نگذشته بود که دستگیر شد و برای اولین‌بار گمش‌کردیم. یکسالی حبس کشید. وقتی برگشت فهمیدیم که یک چیز دیگریش می‌شود. خلق و خویش همان بود، متین و بزرگوار ولی یک صلابت دیگری در چهره و حرفهایش بود. مطالعات اسلامی داشت و مسلمان پر و پا قرصی بود ولی بعد از زندان دفاعش از ایمان و آیینش فرق کرده‌بود. انگار حرف جدیدی برای گفتن داشت که پنهان می‌کرد. کم و بیش می‌فهمیدیم که هوادار مجاهدین شده، ولی نه ما و نه خودش به رو نمی‌آوردیم. این یک قرارداد ناگفته بود که به‌ دلایل مشخص امنیتی کسی چیزی را بروز نمی‌داد. گرچه ابوذر کارش را می‌کرد، تبلیغش را می‌کرد و بیخ گوشمان قصه‌های انگیزاننده ‌یی را می‌خواند، بعضی وقتها هم ناغافل لای جزوه‌ های درسی‌مان اعلامیه ‌های مجاهدین پیدا می‌شد که مثلاً ما هم نمی‌فهمیدیم کار کی است.
 ابوذر این چندساله خیلی پرکار شده بود و شب و روز نداشت. هم مطالعه هم تحقیق. اولها فکر می‌کردیم می‌خواهد خودش را شاگرد زرنگ و درسخوان ـ "آن‌وقتها می‌گفتیم خرخوان!" ـ نشان دهد تا فعالیتش را بپوشاند ولی بعدها دیدیم که نه، جدّی است.
 کار تحقیقش به مقاله‌ نویسی رسید و بعدتر از تویش اولین کتابهایش درآمد، رشته مورد علاقه‌اش هم اسلام بود و اسلام‌ شناسی. کتاب پطروشفسکی را با دقت وسواس‌گونه‌ یی مطالعه کرده‌بود و کار تحقیقی وزینی در مورد آن کتاب انجام داد و حرفهای تازه‌ یی پیدا کرد و نوشت. ولی ما می‌دانستیم، خودش هم بهتر می‌دانست که سرش به کارهای داغتری گرم است. تا سال1353 دوباره گمش کردیم! یعنی ساواک ملعون این جدایی را تحمیل کرد.
 ابوذر در رابطه با سازمان دستگیر شد. نمی‌دانستیم چه بلایی بر سرش آورده ‌اند، همین‌قدر اخبار زندان می‌رسید که خیلی شکنجه ‌اش کرده‌اند. به‌خصوص در مورد پاهایش حرفهای مبهمی به بیرون از زندان درزکرده بود و مایه نگرانی بود.
 در زندان، قبل از آزادیش، فرصت کوتاهی دست داد که در یک جابجایی با مینی بوس ساواک همدیگر را بینیم. گفتم: "پاهایت". رو ترش کرد و گفت: "اخوی ! حرف قحط است توی این چند دقیقه پا را گیر آورده‌ای؟" گفتم: "آخر شایع بود که فلج شده ‌ای قضیه چی بود؟" خندید و گفت: "این درحد پرونده نیست". این جمله کدی بود در آن‌زمان به معنای این‌که بیشتر وارد نشو که اطلاعات است. بعداً از بچه‌ها شنیدم که وقتی بعد از شلاق و کابل بسیار ساواک را سر قرار پوشالی در خیابان فرهنگ ـ "بین شاپور و امیریه" ـ برده‌است، نهایتاً هم برای این که نفر مقابلش در هیچ شرایطی دستگیر نشود، خودش را زیر یک اتوبوس دو طبقه انداخته بود. از شانس بد یا خوب، دو طبقه که نمی‌توانست تند برود ترمز کرده بود و فقط دو تا پای ابوذر له و لورده شده بود. جانش سالم ماند ولی پاهایش وبال گردنش تا به ‌آخر ماند.
 سال1356 که در پایان محکومیت سه‌ ساله‌ اش آزادشد، دیگر ندیدمش. گرچه هردو دورادور احوال همدیگر را می‌پرسیدیم و هردو هم از این حال و احوال‌پرسیدنها، می‌فهمیدیم که طرف مقابلمان هم با سازمان رابطه دارد.
 در این چندسال ابوذر هم به‌ خاطر زندان و شکنجه‌ ها و مقاومتش، هم به‌ خاطر هواداری از مجاهدین و هم‌چنین به‌ خاطر کتابهای تحقیقی و علمی ‌اش، دیگر یک شخصیت اجتماعی پرنام و آوازه شده‌بود. به‌خصوص ارتجاع آخوندی برایش خیلی دندان تیزکرده‌بود چرا که مردم او را یک اسلام‌شناس مدافع و متعهد می‌شناختند و خیلی برای آخوندها زور داشت که هرچه آدم حسابی است از مجاهدین باشد. ولی ابوذر به‌قول خودش به ریش آقا می‌خندید.
 وقتی کاندیدای مجاهدین از ولایتشان شد ـ ‌ابوذر اهل جویبار قائمشهر بود ـ دیگر آب پاکی را روی دست آنها ریخت. آخوندها هم آزار و اذیتهایشان را علیه ابوذر به نهایت رساندند. اما او خم به ابرو نمی‌آورد. در همین سالها بود که ابوذر و چند تن دیگر از دوستانش "جمعیت اقامه" را برای تشکل شخصیتهای ضد رژیم آخوندی ایجاد کردند.
 بعد از سی خرداد1360 ابوذر حال و هوای دیگری داشت. بهش رساندیم که بهتر است مدتی آفتابی نشود. چون اگر ضربه بخورد، این بار مانند زمان شاه نیست. چون حالا برای مردم ارزشش شناخته شده است و تبدیل به مسأله می‌شود. می‌گفت: "بهتر! چون تقاصش را ابن و اولاد معاویه باید بدهند". بالاخره مجبورش کردیم روانه منطقه کردستان شود.
 بعد از چهار سال دوباره ابوذر را در یک روز برفی پیدا کردم. سفره مجاهدین در امپراتوری "کیتکه" (روستایی بین مهاباد و سردشت که مجاهدین در آن یک پایگاه داشتند) پهن بود. من و آقا "جلال گنجه ‌ای" با پیک سازمانی به "کیتکه" رسیده بودیم، ابوذر کارگر شام بود نان را وسط سفره گذاشت و قاشقها را چید. بعد در حالی که سخنرانی غرّایی می‌کرد گفت: "امروز به‌ مناسبت ورود بزرگانی هم‌چون استاد گنجه ‌ای و یارانش به "کیتکه" بهترین غذای همه ایام را سفارش داده‌ایم". بعد رفت یک دیس آورد. با سیب زمینی پخته و یک قوطی ربّ گوجه فرنگی که تمام ذخیره‌ شان بود. برایمان معجونی استانبولی شکل درست کرده بود. دیس را وسط سفره گذاشت و توی بشقاب هرکس یک قاشق از معجون را ریخت. فکر کردم یک دیس برای سی چهل نفر حتماً کم می‌آید. همه شروع کردند با نان آن را خوردن. زیاد هم آمد!
 به ابوذر گفتم: "نان را برکت داد و آن را پاره کرد همه خورده سیر شدند و هفت زنبیل باقی آمد". اشاره‌ یی بود به داستانی از انجیل متی باب پانزدهم.
 ابروهایش را درهم کشید و چیزی نگفت. تا دو سه روز جواب این شوخی را که دوست نداشت با کم محلی دریافت کردم. بعد که خلقش باز شد سراغش رفتم.
 یک سال نکشید که ابوذر راهی پاریس شد. عضو فعال "جمعیت اقامه"، از سازمانهای عضو شورای ملی مقاومت، بود.
 این دوران ابوذر وارد انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین شد. این زمانِ، دوره شور و شیدایی ابوذر بود. یک متفکر اسلام را ناگهان چیزی زیر و رو کرد. احوالاتش را اگر دوباره در مثال و مثل اشتباه نکنم به مولانا شبیه می‌دیدم که شمس زیر و رویش کرده بود. این را از ترس هرگز به‌ خودش نگفتم.
 سال بعد ابوذر راهی عراق شد که رزمنده ارتش آزادیبخش شود. نصیبش یک کتابخانه بزرگ یا بیست هزار جلد کتاب بی‌نظیر بود که هواداران از هند تا کانادا روانه کرده بودند. گنجینه عظیمی بود. زعامتش هم با ابوذر، صبح اول وقت تا آخر شب کار می‌کرد. حاصل این ایامش هم چندین مقاله و کتاب بود راجع به اسلامِ که باز‌شناخته بود.
 در قرارگاه بدیع روزهای زیادی را باهم سپری کردیم، هیچ‌وقت این‌قدر با هم نبودیم که سال 66 و67. از ابتدای سال67 کلمات قصارش شروع شده بود، اخلاقش را می‌شناختم که هروقت شروع می‌کند حال درونی‌اش تغییر یافته.
 می‌گفت اگر مجاهدین نبودند قطعاً این دنیا تحمّل کردنی نبود. می‌دانستم که قصد خودستایی در قالب سازمان را نداشت، اصلاً این کاره نبود، حرف دیگری داشت. شاید از یک حقیقت، که سعی می‌کرد آن را پنهان کند سرخوش بود.
 روزهای قبل از عملیات فروغ جاویدان یک گزارش نوشت و تقاضای شرکت در عملیات را کرد. به طنز و شوخی روی سرش ریختیم که ارتش، پیرسرباز قبول نمی‌کند! گفت دود از کنده بلند می‌شود.
 خیلی برای شرکت در فروغ جدّی بود. آن‌قدر که از ما عبورکرد به لایه لایه رفت سراغ مسئولان سازمان، تا کسی پیدا شود قبول کند که او برود. می‌دانستم هیچ‌کس چنین تمایلی نداشت. قدر او برای همه شناخته شده بود. ولی ابوذر هم‌چنان همان چریک جان برکف مجاهد در خیابان فرهنگ بود. یک لندکروز گرفتند تا امیر او را به اشرف برساند. بی‌انصاف خداحافظی هم نکرد! از مبادای این‌که سنگ بیندازم و نرود. امیر جلوِ ورودی درب اشرف پیاده می‌شود تا ویزای ورود را نشان دهد "برگه ورود به اشرف". بعد از چند دقیقه برمی‌گردد و به ابوذر می‌گوید ویزای تو امضایش اشکال دارد. می‌گویند باید برگردی. ابوذرِ آرام، صبور و بسیار متین را برای اولین بار همه خشمگین می‌بینند. مسأله آن‌قدر برایش مهم بود که نه ‌تنها شوخی امیر را نفهمید بلکه اجازه توضیح هم به او نداد. شروع به داد و فریاد کرد. امیر هم که می‌بیند اوضاع ناجور است به التماس و درخواست می‌افتد که بابا شوخی کردم.
 سر ناهار در اشرف، ابوذر سر به سر امیر گذاشت. همه فهمیدیم که از سر تقصیرات امیر گذشته است. یک جوری معذرت‌ خواهی می‌کرد انگار که می‌داند روزهای بعد چه خواهد شد.
 بعد از فروغ سراغ کتابخانه ‌اش رفتم، چند هزار جلد کتاب روی زمین بود. به قفسه کتابها نگاه کردم قفسه‌ها پر بود. فهمیدم بچه‌ها قبل از رفتن به فروغ کتابهایشان را در کتابخانه گذاشته و به اصطلاح بار سبک کرده بودند. سر وسایل ابوذر رفتم انبوهی کاغذ و نوشته منظّم داخل کشوهای میزش بود. وقتی شمردیم 759 فیش بود که برای کتابی که هرگز نوشته نشد، برداشته بود.
 کتابخانه بی ‌ابوذر بسیار بی‌رونق بود. این‌بار آخری بود که ابوذر را گم می‌کردم به دلم می‌زد تا کی برسد که دوباره پیدایش کنم…
 نوشته راجع به ابوذر تمامی ندارد. اگر با آقاجلال "گنجه‌ای"، سنابرق "زاهدی" یا سرهنگ "معزی" بنشینیم خیلی حرفها یادمان خواهد افتاد.
 اما نوشتن راجع به ابوذر هرچقدر هم باشد کامل نیست مگر که از فاطمه هم یادی بکنیم که عجب شیرزنی بود، همراه و همرزم و همسر ابوذر که نمی‌دانم چرا هروقت یادش می‌افتم حسرت‌ به‌ دل می‌شوم. فاطمه را انشاءالله در یک فرصت دیگر مفصل خواهم نوشت و این‌جا به‌ یادی از "ولایت کوشکه دره" (روستایی در کردستان که مقرّ خواهران به ‌علاوه درمانگاه شورای ملی مقاومت در آن بود) اکتفا می‌کنم که یک لحظه از همه زندگیش بود.
 فاطمه فرشچیان از یک خانواده هنرمند و درعین‌حال مرفه بود. دانشجوی سالهای آخر پزشکی بود که به مجاهدین پیوست و در فاز نظامی به کردستان اعزام شد. صبح یک روز برفی دم درب درمانگاه، پسر کوچک فاطمه و ابوذر را دیدم. داشت با سگی که درندگی یک گرگ را داشت و کسی جرأت نمی‌کرد به او نزدیک شود، بازی می‌کرد. با حالت معترض داخل درمانگاه شدم. سراغ فاطمه را گرفتم، داشت با یک گونی مندرس موزائیکها را می‌شست. وقتی وضعیت پسرش را گفتم خندید و من فهمیدم که به ‌قدری در کارش غرق بود که کودکش را فراموش کرده بود. او را به‌خاطر تخصص پزشکیش به درمانگاه فرستاده بودند، اما او ساده بود و سخت‌ترین کارها را با شوق بسیار انجام می‌داد. روزی حداقل شش بار زمین را تمیز می‌کرد هنوز هم که هنوز است وقتی یاد فاطمه می‌افتم این سؤال مجالم نمی‌دهد که آخر یک آدم تا کجا می‌تواند انقلابی باشد».
(«ندا»، ضمیمۀ ادبی و فرهنگی نشریه «مجاهد»، شماره 20، 5اردیبهشت 1385).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر